شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

12 ساعت به تحویل سال مونده.که چی؟

يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۸۹، ۱۲:۴۹ ب.ظ
یه چیزایی هست که خدا بهم داده .یعنی ذاتا دارمشون .همیشه و هر جا.هیشکی نمی تونه واسم دعا کنه که توی سال جدید هم باز داشته باشمشون،کلا بی معنی این حرف. جدا شدنی نیستند،کم و زیاد هم نمیشند ،اصلا نبودنشون نمی تونه باشه ! اینا خیلی چیزای جالبین اما من اصلا دلم نمی خواد الان در موردشون حرف بزنم. یه چیزایی هست که نداشتمشون.بعدا با هزار شکل و صد وسیله به دستشون آوردم. اینا کم و زیاد میشن .نگه داشتنشون زحمت داره و تلاش بیشتری رو می طلبه ولی خوب خودم خواستمشون ،واسه همینم سعی می کنم مراقبشون باشم.  هرچند حس از دست دادنشون یه لحظه تنهام نمیذاره اما چیزی که دل و ذهن منو درگیر کرده اینا نیستن،اصلا نیستن. یه چیزایی هم هست که نداشتمشون ، اصلا هم نمی خواستم که داشته باشمشون. سخت و سرد و تلخند و تیز و برنده ، در کل آزار دهنده و بدند اما جدایی از آنها ممکن نیست. شاید ممکن باشد اما من یکی جانش را ندارم. امیدش را چرا ،مبارزه هم می کنم ولی کم کم چیزی از درونم کنده می شود ، جدا می شود ، دور می شود و هر لحظه تهی تر و شکستنی تر از قبلم می کند. این چیزها هستند که می کنند و جدا می کنند و دور می کنند و تهی تر و شکستنی تر از قبلم می کنند هر لحظه؛همین چیزها که  اتفاقا ثمره ی چیزهای دیگری اند، چیزهای خوب، شیرین، نورانی و امید بخش. اما خوب گاهی اینطوری می شود ، ناخواسته. خدا  یادم داد که همه را دوست داشته باشم، یادم داد بنویسم.تلاش کردم و دوست پیدا کردم . دوست های خوب، دوست های خیلی خوب . همه چیز داشت خوب پیش می رفت.شاید در قلبم را زیادی باز گذاشتم که تنهایی و جدایی و ترس هم بی اجازه وارد شدند. اینها هستند که این روزها قلب و ذهن مرا پر کرده اند.تنهایی.ترس.جدایی... می توانی سکوت کنی.کار سختی است اما تو از پسش بر می آیی، همیشه از پسش برآمده ای . اما من بلد نیستم حرف نزدن را.حالم که بد باشد کوتاه نمی آیم. حالم خوب نیست.ترس و دلشوره ی عجیبی هی توی جانم جولان می دهد. به هیچ کجا هم نمی توان پناه ببرم،نه ساحلی، نه کویری و نه حتی "تو"یی ...   این ساعت ها اصلا دلم نمی خواهد که حالم این باشد.این ساعت ها اصلا دلم نمی خواهد بنویسم این چیزها را .اصلا دلم نمی خواست بودند که بخواهم بنویسمشان.اصلا دلم نمی خواهد که بهار و حس نو شدن را-نو شدن همه چیز را- پرت کنم گوشه ای و جیغ بکشم و جیغ بکشم و جیغ بکشم و یادم برود که چقدر سکوت را دوست داری . آآآآآه. دلم تنگ است. بگو دست از سرم بردارند .حداقل برای این چند ساعت.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۱۲/۲۹
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی