شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

خداحافظی از خانه سوم در یک روز برفی

چهارشنبه, ۷ دی ۱۳۹۰، ۱۱:۵۱ ق.ظ
دیروز آخرین روزی بود که با بچه های هم رشته ای خودم  توی یه کلاس نشستم . دیگه تموم شد . چهار سال از عمرم که بر خلاف خیلی ها خیلی هم خوب میدونم که چه جوری گذشت ، گذشت . دروس تخصصی همه پاس شدن ، حالا مونده ۷ تا واحد عمومی لوس که به خاطرشون باید ترم بعد هم دوباره چهار و نیم صبح از خواب پاشم و راه بیافتم توی خیابونا واسه اینکه بتونم ۸ صبح سر کلاس باشم . اومدم با خودم حساب کنم که این مدت چند روز از عمرم رو توی مترو و اتوبوس گذروندم ، نتونستم . حساب کتاب رو گذاشتم کنار . فایده ای نداره حالا دیگه این حرفا . دیروز توی مترو یه دستفروش داشت جنس هاشو تضمینی می فروخت به شرط اینکه اگه بد بود با شماره اش تماس بگیرن تا جنس تعویض بشه ! یه خانومه گفت : آخه حالا تو رو دیگه از کجا پیدا کنن مردم ؟! من شنیدم . گفتم : راحت میشه پیداشون کرد. اینا مسیرشون مشخصه . ساعت رفت و آمدشون مشخصه . اگه یکی شون تغییر شغل بده خیلی راحت میشه فهمید اینی که الان داره لوازم آرایش می فروشه همونه که قبلا جوراب می فروخت ... . دیدم خانومه داره با تعجب نگام می کنه ! گفتم : زیاد از مترو استفاده نمی کنید ، نه ؟؟ خندید و گفت نه ، گفت من دانشجوام توی قم . اصلا مسیرم با مترو نیست . همیشه از یه راه دیگه خودم رو می رسونم ترمینال .واقعا اینجا مثل یه بازار سیار می مونه ! گفتم آره ، من چهار ساله این مسیرمه . تو این مدت هر روز که نه ولی هفته ای سه چهار بار رو از مترو استفاده می کنم . خیلی از آدمای توی ایستگاه و واگن ها برام آشنان!! خانومه با تعجب داشت گوش میداد ،شاید اگه نویسنده بود این حتما میشد ایده ی یکی از قصه هاش ! به مقصد رسیدم ، از خانومه خدافظی کردم راه افتادم به سمت روی زمین ، با خودم گفتم دیگه تموم شد ... تموم شد . رفتن از یه دنیا به یه دنیای دیگه تموم شد . دیگه طلوع خورشید رو توی یه استان دیگه نمی بینم . دیگه بغض نمی کنم وقتی صبح ساعتم زنگ میزنه ولی تموم تنم چسبیده به رخت خواب ! دیگه پاشنه ی کفشم نمی شکنه موقع دویدن برای رسیدن به کلاس. دیگه تو ظرفای سلف غذا نمی خورم . دیگه نگران نداشتن پول خرد و غرغرهای راننده اتوبوس نیستم . دیگه مجبور نیستم با استادی سلام علیک کنم که به روی خودش هم نمیاره دوساله یه کتاب رو بهش امانت دادم. دیگه نگران نابود شدن فایل تحقیق کلاسی اونم درست روز ارائه نیستم . دیگه روزایی که غذا رزرو نکردم و پول هم ندارم دنبال ارزون ترین ساندویچ موجود نمی گردم. دیگه مجبور نیستم کلاس ها و اساتیدی رو تحمل کنم که حالم رو بد می کنن. دیگه کیف پولم رو تو بخش امانات کتابخونه دانشگاه نمیدزدن . دیگه لازم نیست که حواسم به موبایلم باشه که یه موقع صداش سر کلاس در نیاد تا مجبور بشم شیرینی بخرم ! دیگه داداش نمیگه خسته نشدی از اینکه عمرتو توی مترو و اتوبوس بگذرونی؟دیگه کتاب نمی خونم و رادیو گوش نمیدم تو مترو و اتوبوس واسه اینکه احساس پوچی و علافی نکنم ! دیگه هشت شب نمیرسم خونه ... دیگه نمی خندیم با بچه ها . دیگه اراکی ها رو مثال نمیزنیم سر کلاس ! دیگه شیرینی زوری نمی گیریم از همدیگه ! دیگه چونه نمیزنیم تا تحقیق حذف بشه ! دیگه فحش نمیدیم به بعضی استادا ! دیگه قربون صدقه نمیریم واسه بعضی دیگه از استادا !! دیگه برف بازی نمی کنیم وسط محوطه رو به روی دانشکده ! دیگه شیب ۶۰ درصدی رو بالا نمیریم واسه رفتن به بوفه ! دیگه از ترم بالایی ها منابع تحقیقشون رو قرض نمی گیریم ! دیگه از هم نمی پرسیم کدوم استاد عمومی خوب نمره میده ! دیگه غر نمیزنیم که چرا ما رو اردو نمیبرن ! دیگه روز آخر قبل فرجه ها جلوی کپی کهن صف نمی کشیم ! دیگه دست به دامن مصی نمیشیم واسه جزوه هاش ! دیگه وقتی می پرسن تعریفتون از جغرافیا چیه همهمون یه تعریف واحد ارائه نمیدیم ! دیگه امضا جمع نمی کنیم ببریم گروه که استادمون رو عوض کنن ! دیگه عکسای عجیب غریب و وقت و بی وقت نمی گیرم ! دیگه این همه راه نمیریم تا ترنج واسه یه مطلب رو سی دی زدن ساده ! دیگه تو آسمون دانشکده شاهین نمی بینیم ! دیگه ساعت 12 شب توی محوطه خوابگاه پشت درای بسته نمی مونیم ! دیگه روباه و خرگوش و شغال نمی بینیم تو دانشگاه ! دیگه اون پسره رو نمی بینیم که کلاغا دوست دارن رو موهاش لونه بسازن ! دیگه اون دختره رو نمی بینیم که در کلاسو باز می کرد می گفت خانوما یواش بخندین صداتونو نامحرم نشنفه!!! آخ که چه روزایی داشتم و داشتیم !! چه دنیایی ! بله ! دیروز آخرین روز دانشگاه بود ! آخرین روزی بود که ترم یکی ها تو گوش هم پچ پچ می کردن : اینا سال بالایی اند !! دیروز کلی عکس گرفتیم . کلی تو سر و کله هم زدیم ! عین بچه دبیرستانی ها ! روز آخر دبیرستان همه می گفتن ایشالا دانشگاه قبول شی ! دیروز همه به هم می گفتیم : ایشالا ارشد قبول شی !! آدما هیچ وقت عوض نمیشن. یعنی واقعا این روزها و این آدمایی رو که چهار سال از عمرمون رو باهاشون گذروندیم به خاطر میاریم بعدها ؟! چه می دونم . معصومه حنانه سحر آسیه مائده سمانه حدیثه الهام مریم ریحانه زهرا مژده عطیه سارا بهاره عصمت فاطمه زهرا فاطمه عفت زهره بهاره فاطمه منصوره سمیه نرجس لیلا سارا سهیلا فاطمه و ... امیدوارم همیشه شاد و امیدوار باشید !  خداحافظ . * اینجا جاییه که من توش درس می خوندم (می خونم ).    عکس :خیابون منتهی به دانشکده ادبیات و علوم انسانی  عکس : سالن مطالعه دانشکده ادبیات
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۰/۰۷
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی