پاهایی که می دوند ، دلی که می نشیند ...
يكشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۰، ۰۳:۴۲ ب.ظ
از من نخواه با تو قدم بزنم ، حتی اگر هوا خوب بود ، حتی اگر باران می آمد نم نم ، حتی اگر زمان ایستاده بود تا بیشتر با هم باشیم . از من نخواه قدم بزنم ،راه که می روم خودم نیستم ، می شوم همان که می دود تا به اتوبوس ساعت ۵ صبح برسد ، می دود تا به متروی ۵ و ۴۵ برسد ، می دود تا ۶و ۳۰ صادقیه باشد . می شوم همان که می دوید تا قبل از شروع کلاس نماز را خوانده باشد و قبل از شلوغ شدن سلف غذا را خورده باشد . راه که می روم ، راه نمی روم ! می دوم ! یادم می افتد که تمام این چهار سال کلاهی بوده که سرم که هیچ همه ی وجودم را پوشانده . راه که می روم ، عذاب می کشم ...
از من نخواه با تو قدم بزنم . دعوتم کن به یک نیمکتِ هرچند ناراحت یا یک تکه زمین تر روی چمن های پارکی که دوست داری و چای مهمانم کن و بگذار باور کنم که همه ی عقب افتادن ها دروغ است و همه چیز خوب است . بگذار باور کنم حتی اگر حقیقت ندارد...
هوا عالی است . خیلی خیلی عالی ، ولی به خاطر خدا از من نخواه با تو قدم بزنم ...
۹۰/۱۱/۰۹