گاهی چیزی که نمی خوایم بشه، میشه ، اونم به دست خودمون ...
پنجشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۰، ۱۲:۰۱ ب.ظ
آقا اَصِش من نمی خوام دعا کنم . یه بار دعا کردم ،گرفت ! یعنی شد ! بدجوری هم شد ! و بعدش آتیش گرفتم . دیگه نمی خوام . به اصرار یه چیزی خواستم از خدا ، البته اصراری هم نبود ولی لابد چون از ته دل بود اصرار تلقی شد و یه ماه هم نکشید از لحظه ی دعا که اتفاق مورد دعا حادث شد و اون موقع بود که من سوختم . دیگه نمیخوام دعا کنم ، می ترسم راستش . می ترسم که دوباره خدا اجابت کنه دعامو ولی با عواقب و عوارض. حالا بابا چپ میره و راست میاد با یه نگاه و لحن سرزنش باری منو مخاطب قرار میده که چرا دعا نمی کنی که فلان بشه بهمان بشه ؟ مگه نمی بینی یه ماه بیشتر تا عید نمونده ؟ و چه و چه ...
پدرِ من ، به خدا دعا می کنم . به جون ته تغاریت دعا می کنم اما با ترس و لرز . می ترسم خدا بدجوری حالمو بگیره ، دوباره .می ترسم که چیزی بشه که نباید . می ترسم که اونی که می خوایم بشه ولی بعدش یه چیزای دیگه ای هم بشه که ...
خدایا ! من یکی که رسما اعلام می کنم عمرا چیزی از حکمت های شما سر در نمیارم ، شما خودت یه جوری دل ما رو آروم کن ، "یه ماه بیشتر تا عید نمونده ها "... ممنون.
۹۰/۱۱/۱۳