حرف هایی که هیچ وقت ...
دوشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۱، ۰۵:۱۵ ب.ظ
خب،همه ی قصه ها که گفتنی نیستند.بعضی ها دیدنی اند و بعضی دیگر به شدت بو کردنی! مثل قصه ی اشک های من و دوربینی که زوم کرده و دست بردار هم نیست ! یا بوی نبودن تو ، که همه جا را پر کرده بود...
همه چیز "خوب" بود ولی ...
دوست نداشتم آنجا باشید.نه به خاطر اینکه دوستتان ندارم.نه به خاطر اینکه خجالت زده می شوم از بودنتان.نه به خاطر اینکه ...
فقط،دوست نداشتم باشید.چشم های شما،من را از من می گیرد.حضورتان اینقدر پررنگ است که خودم را فراموش می کنم ، کم رنگ می شوم.کم رنگ و کم رنگ تر ، آن هم درست وقتی که دارم سعی می کنم ، باشم ...
هنوز برای نوشتن از اصل ِ جشن،زوده انگار...
۹۱/۰۳/۰۱