شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

بابا قوچ

پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۱، ۱۱:۲۵ ق.ظ
یک عده کوه هستند که می توانم دستهام را بکنم توی جیبم و از آنها بالا بروم و قیافه ای هم به خودم بگیرم که هرکس ببیندم در آن حال ، خیال کند یا خیلی اعتماد به نفسم بالاست یا شجاعم یا کوه مزبور را مثل کف دستهای توی جیبم می شناسم یا دارم ژست میگیرم؛ از آن ژست های " بابا این که کاری نداره!". اما خب، این خیالها زیاد با حال ِ من در آن لحظه تطابق ندارد. حالِ من با هیچ چیز تطابق ندارد، حتی با صورتم! به هرحال، آن کوهها وجود دارند. هزار بار دیگر هم بخواهی از آنها بالا می روم، با همان سوئیشرت طوسی ، با همان کفش های صافِ نفرت انگیز با همان روسریِ رنگ و وارنگ ، با دستهای توی ِ جیب... .تازه،می توانم با ماه و خورشید حرف بزنم وقتی دارم جای پایم را بین بوته های مردازما محکم می کنم. می توانم بلند بلند بخندم و گاهی بایستم و از ابرها عکس بگیرم. اینها که کاری ندارد! من حتی می توانم به تو فکر کنم در آن حال! و هیچ هم پایم نلغزد! و تو هم طبق معمول نفهمی! اهمیتی هم نداره البته. آن کوه ها قبل از تو وجود داشته اند. من قبل از حضور تو از آنها بالا رفته ام. خیال نکن خیال ِ تو این قدرت را بهم داده که سقوط را بی خیال شوم! فقط ، حالا "تو" هم اضافه شده ای به همه ی خوابهایی که روی ِ آن کوه ها می بینم. فهمیدن یا نفهمیدن ِ تو، چیزی رو عوض نمی کنه. آن کوه ها در من نقش بسته اند. هزار ساله که سنگ هاش با من حرف می زنن. هزار ساله که حس می کنم بالاخره یه روز روی ِ قله می ایستم و بابا رو صدا می زنم و میگم : " بابا! بابا! قوچ!"  احتیاج دارم کسی اینو بفهمه. کاش تو بفهمی. دوست دارم تو بفهمی ...   بابا قوچ زیارتگاهی است متبرک به نام امام زمان در کوه های روستای مادری... میگن سالها پیش پدر و پسری روی کوه بودند و پسر دو تا قوچ رو می بینه و هر دفعه که پدرش رو صدا می زنه :  "بابا! بابا! قوچ! " اون قوچ ها ناپدید میشن. به همین خاطر محلی ها اون مکان رو به این اسم صدا می زنن. سه تا درخت خیلی قدیمی هم اونجا هست که پیشترها از اونها خون می چکیده اما حالا خبری نیست. قدیمی های روستا معتقدند ضعف اعتقادات مردم باعث این موضوع و خشکسالی و رفتن برکت از زندگی و ... شده. البته کسی هم جرئت قطع کردن اون درختها رو نداره.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۸/۱۱
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی