شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

درخششِ یک ذهنِ کِدِر !!!

چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۷:۱۶ ب.ظ
می روم که هدفون را از اتاقم بیاورم برای رادیو بازیِ شبانه. کتابها را مرتب می کنم. جوراب نشسته را می اندازم توی سطل رخت چرک ها و یک جفت جوراب تمیز را می آورم توی اتاق، برای روزهای بعد. یک کمی هم همینجوری الکی می پلکم در اتاق دو سه متری دوبلکسم. آخرش هم پیراهن مردانه ی زرد قناری رنگم را می پوشم و برمی گردم پایین. بدون هدفون. دو ساعت بعد یادم می افتد که رفته بودم هدفونم را بیاورم برای رادیو بازی ِ شبانه... می روم مایع دستشویی بیاورم که قبل از آمدن مهمانها، مخزن مایع دستشوییِ توی دستشویی را پر کنم. یک دور روی پشت بام چرخ می زنم. لباسها را از روی بند رخت جمع می کنم. چند ثانیه کوچه را دید می زنم. می روم توی اتاقم و چند دقیقه به تصویر خودم در آینه اتاقم خیره می شوم. کیفم را برای فردا مرتب می کنم و برمی گردم پایین. بدون مایع دستشویی. یک ربع بعد وقتی مامان می رود دستشویی و شروع می کند به غُر غُر کردن، یادم می افتد که رفته بودم مایع دستشویی بیاورم که... می روم توی آشپزخانه که چای لیوانی تازه دَم بریزم برای بابا. ظرف های ظهر را از توی آب چکان جمع می کنم و می چینم توی کابینت. بشقابها بالا و قابلمه ها پایین. در یخچال را باز می کنم و الکی قفسه هایش را زیر و رو می کنم. یک لیوان آب سرد می خورم. یک آبنبات هم می گذارم توی دهانم و برمی گردم توی اتاق و می نشینم به کتابخوانی! بدون چای. بابا بلند می گوید: جوشید! که یعنی چای روی سماور جوشید از بس قُل قُل کرد . که یعنی رفته بودم توی آشپزخانه که چای بریزم برای بابا و ... و هزار و هزار و هزار بارِ دیگر... امروز ، توی اتوبوس، دلم گرفت. به عادت قدیم، کلمه ها خود به خود توی ذهنم کنار هم قرار گرفتند برای تبدیل شدن به چند خط موزون. بد هم نشدند. گفتم گوشه ی ذهنم نگهش می دارم تا جایی یادداشتش کنم. بعد شروع کردم به بیوتن خوانی. از پرچم وسط میدانی که اسمش رانمی دانم عکس گرفتم. پول خُرد را برای کرایه آماده کردم. به موبایلم نگاه انداختم تا ببینم حوصله ام می آید رادیو گوش کنم یا نه،که نیامد حوصله ام. بعد هم کلاس و تایپ و خانه. لپ تاپ داداش جان را که روشن کردم ، یادم افتاد که قرار بود چند کلمه ای را که بد هم نشده بودند، جایی یادداشت کنم و نکرده ام و الان یک حرفش را هم یادم نیست، چه برسد به کلمه و عبارت و...  و این داستان، ادامه دارد. فراموشیِ لعنتی.. پیشترها معقول بود. صبح روشن می کردم و شب، خاموش! حالا دستور عوش نشده اما چیزهای دیگری عوض شده که حاصلش همین گیجیِ آزار دهنده است...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۱۲/۲۳
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی