شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

دیدار

جمعه, ۸ شهریور ۱۳۹۲، ۰۴:۵۴ ب.ظ
دوشنبه، قد و نیم قدها را سپردم به دستان همکار جان و یک ساعت زودتر زدم بیرون تا برسم به وصال. همانجایی که هر روزِ زمستان پارسال را از روبه رویش رد شده بودم و مدام با خودم گفته بودم که بالاخره یک روزی می روم آن تو! زود رسیدم. میزبان خوشرنگم بعد از من رسید. چای خوردیم و حرف زدیم و خب جالبش اینجا بود که هی من داشتم خودم را از درون به شیرکاکائو و آب هویج بستنی دعوت می کردم به خاطر این غلبه ای که بر ترسم از اتفاقات جدید کرده بودم و میزبانم هم هی مهربانی می کرد و لبخندهای خوشگل خوشگل می زد! دوستان دیگری هم کم کم آمدند. که کاش زودتر می آمدند تا بیشتر می شناختمشان. البته یکیشان که هیچوقت فراموشم نمی شود! همان نازنینی که من را از روی چشم هایم شناخت و اسم خودم و وبلاگم را ردیف کرد و کلی ستاره و ماه و رنگینک توی دلم روشن کرد. خوش گذشت. دیروقت شد. خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خانه. نصف راه را رفتم که رنگِ آسمان و ساعتهای مترو شیر فهمم کردند که خیلی دیر شده. آچو را خبر کردم که بابا را یک جوری راهی کند دنبالم. بابا که آمد، اخم نداشت. عصبانی نبود. غر نزد حتی. عجیب بود. ولی شاد و شنگول رسیدیم خانه! روز قشنگی بود. همه چیز برایم داشت. از کار و عصبانیت و بدو بدو و کار بدنی تا استرس و تجربه و آدم های جدید و همه چیز! شبش مثل سنگ افتادم. اصلاٌ نفهمیدم کی صبح شده و رسیده ام مهد و دارم لباس شازده کوچولو را تنش می کنم که برگردد خانه! از جمعه ی قبلش، مامان رفته بود رامسر با دوستانش! آنقدر بهش خوش گذشته که هنوز چشم هایش دارد برق می زند. کلی کلوچه برایم آورده! کلی! بعد هی آچو میگوید مثل گلنار کلوچه نخور اینقدر! بعد خودش میگوید : نه! اون که کلوچه می خورد گلنار نبود، خرسی خانوم بود! بعدش هم فرار می کند می رود که دستم به گیسِ بافته اش نرسد. خان داداش هم دیشب از شیراز آمده و مسقطی آورده برایم. چند وقت پیش هم رفته بودیم با آچو نصف فروشگاه شیرین عسل را خالی کرده بودیم. بیچاره کت و شلوار نازنینم که توی خیاطی منتظر پرو نشسته. مهم نیست البته. از فردا به مدت یک هفته قرار است به جای دو نفر کار کنم. همکار جان رفته مسافرت و من مانده ام و تمام قد و نیم قدها. حالا که یادم رفته آمدم چه بنویسم، این را هم بگویم که در این هفته برای بار دوم یکی خواباندم زیر گوشِ ترس از اتفاقات جدید و رفتم به اولین کتابخانه ای که در آن عضو شده بودم. فضا به کلی تغییر کرده بود. هیچ چیز مثل قبل نبود در ظاهر. ولی روبه روی قفسه ها که ایستادم، جلوی اشکم را نتوانستم بگیرم. به خانوم کتابدار گفتم می توانم اینجا عضو بشوم؟ عاقل اندر سفیهانه نگاهم کرد. سالن روبه رویی را نشانم داد و گفت برو اونجا عضو شو. عصبانی شدم ته دلم و با خودم گفتم اگر خانوم شکیبا بود صد سال سیاه من را فراموش نمی کرد و به جای دیگری حواله ام نمی داد. شجاعتم را جمع کردم. دسترسی به کتابهای آن قفسه ها را می خواستم. برای رسیدن به همه ی چیزهای خوبی که یادم دادند، همه ی آن حس های خوب، همه ی آن بزرگ شدنها، مستقل شدن ها. می خواستمش. گفتم: آنجا عضوم. اینجا هم عضو بودم. چهارده سال پیش. چی باعث میشه اجازه ندید از کتابهای اینجا استفاده کنم؟ و ناگهان معجزه شد؟ گفت: هیچی! با کارت همان یکی کتابخانه بیا از اینجا هم کتاب بگیر! بعدش هی من قفسه ها را نگاه کردم و کتابها را لمس کردم و آخرش ماتیلدا به دست دویدم بیرون تا بابا بیشتر از این عصبانی نشده از انتظار. چقدر حس عجیبی داشتم. کاش بلد بودم بنویسمش. چقدر درد دارد نوشتن را فراموش کردن. انگار داری می سوزی و مدام بوی گوشت و موی سوخته، توی دماغت می پیچد... *** خرداد ماه، یه بازی وبلاگی راه افتاد که قرار شد کتابخونه هامونو به هم نشون بدیم. نشون دادیم. همش ثبت شد : اینجا. زهرا خانومِ ما، دیر رسید به بازی. ولی باز هم همت کرد و عکس کتابخونه اش رو گذاشت توی وبلاگش. این کتابخونه اش : اینم وبلاگش : کمد جوراب های یک فیلسوف
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۶/۰۸
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی