عادت هایی داشتم که تو را با من بی معنی کرد...
شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۲، ۰۴:۱۱ ب.ظ
یک آسمان آبی بالای سرم بود و یک چمن خیس، زیر پایم. از آن طرف که پشتِ سرم بود، بوی تو می آمد و پاهایم هی شلپ شلوپ می کردند و می رفتند که مثلاٌ بوی تو جا بماند همان اطراف. چه ماندنی! چیزی زیرِ پوستم نمی دوید. صدایی از گلویم در نمی آمد. کارد می زدی، احتمالاً خونم هم نمی آمد. نه اینکه عصبانی بوده باشم.نه. مگر آن چشم ها می گذاشت عصبانی باشم دیوانه! فقط، رد که می شدی از حوالی ام، چیزی در من نمی ماند جز یک لبخند. نیشم بسته نمی شد تا شب! ساعت رفت و آمدت را از صورتِ من می خواندند. خیس و نم کشیده داشتم به حالِ خودم زار می زدم. نیشم باز بود البته. باید همه می فهمیدند که تو، همینجاها بوده ای...
راستی،همیشه، خیس و چروک و اخمو و خسته، من باید می بودم؟ حالا چه می شد که یک بار هم تو، از روی چمن های خیس رد می شدی؟
۹۲/۰۶/۰۹