شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی
تفاله ی چای را که توی دهانت مانده تف می کنی روی چمن ها و می گویی : تو این شکلی می شوی وقتی با آن کفش های واکس نخورده مثل اسب از پله ها می آیی پایین. حالا هی بگو به درک! می گویم به درک و بعد هم توی چشم هایت نگاه می کنم و می گویم: هیچوقت تف نکرده بودی تا حالا. بعد بلند می شوی و کیفت را می گیری دستت. یا شاید هم کوله ات را می اندازی روی شانه ات. به هرحال بدونِ هیچی که نمی شوی، فقط من نمی دانم کدام بیشتر به تو می آید. بعدش می روی و قبلش می گویی مقنعه ات را هم اونطوری تا نزن از کناره ها. می پرسم : چطوری؟ می گویی: همینطوری. بعدش دیگر هیچی نمی گویی و واقعاً می روی. صبر نمی کنی حتی تا من هی حرف بچسبانم به قبل و نگهت دارم همانجا. با دقت مسیرت را از راه سنگفرش شده انتخاب می کنی و می روی که من نمی دانم چه بشود مثلاً. خودت می دانی البته. تصور کن ندانی! چقدر مضحک می شوی! می آیم از جایم بلند شوم که می بینم هیچکدام از سلول هایم نمی خواهند همکاری کنند. محکمتر می نشینم و به آقای فروشنده اشاره می کنم که بیاید. می آید. می گویم: چیپس. پفک و هایدا. لبخند محترمانه ای می زنم و می گویم: چیپس، پفک و هایدا. لطفاً، بی زحمت، لطف کنید و چند عبارت و کلمه ی دیگر را هم به سفارشم اضافه می کنم و آقا که می رود یادم می افتد که صد بار گفته ای کاش آدم ها اول صدایت را میشنیدند و حرف زدنت را می دیدند، بعد خودت ظاهر می شدی در چشمشان! و بعدِ هر صد بار هم آه کشیده ای. سفارشم که می آید روی میز، صد سال است از آنجا رفته ام...   *** * یکی دیگر از ۵ سامز عاقبت به خیر شد. از یک گروه ۵ نفره، چهارتا دانشجوی ارشد، آمار خوبی است به گمانم! من که از اول هم راهم کج بود! نبین که تبریک نمی گویم اینجا! نا متجانس ترین گروهِ آن پارک را تشکیل دادیم. تبریک هایمان را گفتیم. آب هویج بستنی و چیزبرگرهایمان را خوردیم و خودمان را به خدا سپردیم تا روزی دیگر و ساعتی که این پازل، با همه ی تکه هایش یک جا جمع شود و ساعتمان خوش تر شود. * بعضی از دخترها، جایشان را باز می کنند در شهر. کار و درس و دیدار و صد چیز دیگر. دنیایشان را می سازند با آدم های مختلف و رنگ به رنگ. با خنده. با تفریح. با حرف. با همین گروه هایی که می دانم. که می دانید. دنیایشان بزرگ می شود. لایه های مختلف پیدا می کند. گاهی می توانند روزهایشان را عمیق کنند. گاهی می توانند طولانی اش کنند. همه چیزشان خلاصه نمی شود در یک چیز. در خانه. در خانواده. بعضی هایمان اما همینیم. خلاصه شده. جمع شده در خانه. جمع شده در خانواده. می رویم سراغ کارمان و سر ساعت برمی گردیم خانه. می رویم با دوستانمان پارک و برمی گردیم خانه. شام را با خانواده می خوریم. از خانواده اجازه می گیریم برای همه چیزهای بزرگ و بعضی چیزهای کوچک. پشت و پناهمان خانواده است اصلاً. چیزی جز آن نداریم. عکس محل کار و دوستان و عشقمان را می چسبانیم روی دیوار خانه ای که با خانواده مان زیر سقفش می خوابیم. وبلاگمان را ، اگر داشته باشیم، می نشینیم کنار خانواده، پاهایمان را دراز می کنیم و به روز می کنیم! خلاصه سر و تهمان را بزنید شاه کلیدمان یک کلمه است: خانواده.  آن گروه اولی، بالاخره غمهایشان را به یک چاهی می ریزند. این همه دوست و آشنا و شب و محل های آشنا و پاتوق و خیابان و وبلاگ و غیره، بالاخره، به کارشان می آید خب. گروه دومی هم چاه های خودشان را دارند. همچین هم نیست که حناق بگیرند. آدمند آنها هم! آدمیم! ولی با این اوصافی که رفت، فرض کن خانواده، راه دل سوزاندن را پیدا کند...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۶/۱۱
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی