بغض می کنم و چیزهایی از زیر دستم در می رود...
جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۲، ۰۴:۴۴ ب.ظ
آفتاب را چسبانده بودم به طاق و کلی ابر آورده بودم بالای سرِ شهر تا آن عینک آفتابیِ لعنتی چشم هایت را نگیرد از صدایم. نسیم و نم نم باران را خبر کرده بودم. دست نوشته هایم را گذاشته بودم توی کیفم. بوی یاس برداشته بود کلِ شهر از بس صدایت کرده بودم. اصلاً هیچی. هیچی. دیگر کلمه ام نمی آید به خدا. دست هایم می لرزد جانکم. حالا دیگر نخواستنت را یاد گرفته ام. یاد داده ام به خودم. فهمانده امش به خودم. دارم چیزهای دیگر می نویسم. کشیده بودمت بیرون از هر چه کاغذ کاهی و مداد که بود. حالا چرا اینطور می شود هر از گاهی...
نمی دانم...
به درک...
***
برای خودم می نویسم. مدت هاست که برای خودم می نویسم.
و این مسخره ترین کار ممکن است.
۹۲/۰۶/۱۵