شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

پاییز، برای من هم شروع شده

چهارشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۲، ۰۳:۴۹ ب.ظ
نی نی جان عادت جدیدی پیدا کرده. دو دقیقه که چشم برمی دارم از قد و بالایش، می آید با دستش می زند به شانه ام. می گوید: خاله! خاله! میگم...! و بعد که نگاهش کردم، می رود سراغ بازیش. کارم شده تناوباً بغل کردنِ نی نی جان و آن یکی وروجکی که از اول مهر شده شاگردم. شاگردم! قد و نیم قدها تقسیم شدند و رفتند در آغوش مربی جدیدشان. کل تابستان دود شد و رفت هوا انگار. تابستان هیچوقت، هیچ کجا به حساب نمی آید. هزار بار خواسته اند به ضرب و زور و با کلاسهای تابستانی و مسافرت و این دست خزعبلات، قاطی آدمش کنند، ولی نشده. تابستان آدم بشو نیست. حالا حکایتِ ماست. تازه سه روز از مهر گذشته و انگار چیزی نبوده از بیخ که گذشته باشد. البته روی معرفت و دلِ این قدونیم قدها خیلی بیش از اینها می شود حساب کرد و به همین هم دلخوشم. تنها به همین. هنوز صبح ها راهشان را کج می کنند سمت کلاس من. هنوز سفیدبرفی سه بار به من سلام می کند و بعد صبحانه اش را می خورد. هنوز یک نگاه من کافیست تا میوه های بد مزه شان را تا ته بخورند. و خیلی هنوزهای دیگر که به پاهایم فرمان می دهند تا هر روز صبح این مسیر یک ساعت و نیمه را طی کنند. هرچقدر که می خواهی بداخلاق باش. ولی بدقول، نه. نود درصد روز را به خاطر شیطنت هایشان سرشان فریاد بکش، ولی سرِ قولت بمان. کافیست به تو اعتماد کنند. کافیست بدانند هیچکدام از رفتارهایت بی دلیل نیست. و بدانند که وقتی حرفی می زنی، پایش می ایستی. چه این حرف، وعده ی کَندنِ برچسبِ پری دریایی از دفترشان باشد، چه مژده ی تماشای سی دیِ سیندرلا و پرنسس سوفیا. این قد و نیم قدها، فقط باید به تو اعتماد کنند. همین. و این همین، آنقدرها هم ساده نیست. ولی آنچنان شیرین است که همه ی ناکامی هایت را به جهنم می فرستد. دستِ کم برای همان چند ساعتی که با آنها همجواری. دلایل زیادی دارم که حسِ غم و تنهایی و دلشکستگی و شکست خوردگی و هزار کوفت و زهرمار دیگر داشته باشم ولی، وقتی پاییز از پنجره ی کلاسم می آید تو و آویزهای سقفی ام را می کوبد به سقف، وقتی صدای خر و پف قد و نیم قدها بلند شده، وقتی کنار نی نی جان دراز کشیده ام و بوی نفس و تن و شیرخشکش توی دماغم پیچیده، در آن لحظه، حس می کنم که واقعاً، خوشبختم. آرام، و خوشبخت.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۷/۰۳
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی