از 84 تا 92 ... مگه چند وقته؟؟
جمعه, ۱۲ مهر ۱۳۹۲، ۰۷:۱۶ ق.ظ
هِل دفترِ دست نوشته هامو برام آورد. دفترِ سالِ ۸۴ تا ۹۰ رو. هی ورق زدمش، هی خوندمش، هی بغض کردم، هی لجم گرفت، هی حرص خوردم، هی حس کردم چقدر مزخرفه که دیگه... دیگه چی؟ آخرشم بستمش و انداختمش یه گوشه. با غیظ. با خشم. با صدتا حسِ بد. اینقدر از اون دخترِبچه ی بیچاره تیکه تیکه کَندن و بردن توی این سالها که دیگه خودشم خودشو نمیشناسه و از هِل می پرسه، اینا رو من نوشتم؟ مسخره است. مگه چندوقت گذشته؟ بهتر نیستن. بدتر نیستن. متفاوتن. فرق دارن. فقط فرق دارن. یه آدمایی از سر و کولِ کلمه ها دارن میرن بالا که حالا دیگه مدت هاست تصمیم گرفتن به جای کلمه ها از در و دیوار خاطره هام برن بالا! مدتها! سال ها! چه کلمه هایی! انگار کلِ دیگِ شیره ای که مامان تازه پخته رو مالیدن به سرم...
***
* شما که سواد داری ، لیسانس داری ، روزنومه خونیبا بزرگون می شینی، حرف میزنی ، همه چی می دونی شما که کله ت پره ، معلّم مردم گنگی واسه هر چی که می گن جواب داری ، در نمی مونی بگو از چیه که من ، دلم گرفته؟راه میرم دلم گرفته ، می شینم دلم گرفته گریه می کنم ، می خندم ، پا میشم، دلم گرفتهمن خودم آدم بودم ، باد زد و حوای منو بردسوار اسبی بودم که روز بارونی زمین خوردعمر من کوه عسل بود ولی افسوسروزای بد انگشت انگشت اونو لیسیدبعد نشست تا تهشو خورد ....
"محمد صالح اعلا"
۹۲/۰۷/۱۲