شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

چهل تکه ی بی مصرف

جمعه, ۱۰ آبان ۱۳۹۲، ۰۹:۰۶ ق.ظ

همیشه توی فیلم ها می دیدم آدم هایی را که از دست می دادند و نابود می شدند. یا در یک دوره یا حتی در یک لحظه همه ی ارزش ها و باورهایشان را دود شده و به هوا رفته می دیدند و از آن به بعدش را هی سیخ داغ در دل و جگر خودشان فرو می کردند که چرا چنین شد و چنان شد و پس چی شد همه ی آن چیزهایی که یک عمر با جدیتِ مورچه ای که دانه ای را از دیواری بالا می برد و خسته نمی شود، با دندان گرفتیم و از دیوار زندگیمان بالا بردیم؟ اصلاً از اساس کجای کار بوده ایم؟ و چرا آنهایی که با کوهی از چیزهایی که باورشان داشتیم به گورِ پدرشان می خندیدیم حالا دارند با همه ی چیزهایی که ما باور نداشتیم به گور پدر ما می خندند؟ چرا چیزهایی که ما آرزو داشتیم با باورهایمان به دست بیاوریم حالا در دست کسانی است که آدم هم حسابشان نمی کردیم! چه برسد به اینکه  برای به دست آوردن آرزوها آنها را رقیب خودمان بدانیم. همه ی این چیزها را در فیلم ها دیده بودم. در کتابها خوانده بودم. آخر و عاقبتشان را هم دیده و خوانده بودم. یک نفر از قبل برایشان فکر کرده بود و نوشته بود. فرایندِ باور داشتن و بی باور شدن و بعد هرچیزِ دیگری شدنشان نهایتاً دو ساعت طول می کشید. این همه فرسایشی نبود. این همه واقعی نبود. این همه درد نداشت. این همه بوی گوشت و موی سوخته پخش نمی کرد توی زندگی. هیچ بود. هیچ. هیچ یاد نگرفته ام که حالا باید چکار بکنم؟ درمانش چیست؟ دارویش را از کدام گوری باید پیدا کنم؟ اصلاً باید کاری بکنم یا بگذارم آن آدم مثل مرغِ پر کنده هی شیون کند و فغان کند و به خود بپیچد تا عاقبت یک طوری بشود؟ تماشایش زجر دارد به خدا. و امان از این خدا...

حالا دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست. فحش، توهین، اخم، داد و فریاد، تحقیر. هیچکدام. حالا دیگر از همه ی آدم هایی که نفهمیدند او دلش نمی خواهد غذایش را با کسی که از او بیزار است تقسیم کند؛ نفهمیدند متنفر است از اینکه کوچکترین چیزی که می خواهد بخورد را باید به کسی تعارف کند؛ نفهمیدند حالش بهم می خورد از اینکه گوشه ای از خانه ی کوچکش با ساز و برگِ کسی اشغال شود که جوانی اش را دزدیده؛ نفهمیدند چیزی درونش را می خراشد وقتی "پیری" را هر لحظه جلوی چشمش می بیند و پیری کابوسِ همه ی این سال های اوست؛ حالا از همه ی این آدم ها نا امید شده. پشت می کند به همه و خودش را سرگرم می کند به چهل تکه دوزی. می دوزد و می دوزد و می دوزد. هر تکه، یک خاطره است. تکه های لباس های دوران دختری که باباحاجی از بازار شهر برایش می خریده. پارچه چادری که زن دایی برای پاگشا جلویش گذاشته. پارچه ی لباس های هر کدام از بچه ها و صد تا تکه ی از گوشه و کنار زندگی. دیگر چیزی نیست که باورش داشته باشد. سال ها برای چیزهایی جنگید و به چیزهایی افتخار کرد و برای چیزهایی شکرگذار بود که الان برایش نتیجه ای جز یک خانه ی کلنگیِ 78متری که تازه آن را هم با یک نفر شریک شده، سه تا دختر که روی دستش مانده اند، یک سفر کربلا، یک سفر سوریه، چند النگو، یک سرویس طلای از مد افتاه، یک ماشین پیکان، یک موبایل بدونِ دوربین و یک روح و یک تنِ بیمار نداشته. چیزهایی که او می خواسته این نبوده. دلش می خواست دخترهایش به جای تحصیل کرده و شاغل بودن، الان بچه داشتند. دلش می خواست مثلِ دخترخاله هایش هرسال برود سفرهای زیارتی و سیاحتی. دلش می خواست دستِ کم یک بار برود مکه. دلش می خواست خانه اش آنقدر بزرگ بود که مجبور نباشد عسلی ها را بگذارد توی راهرو. دلش می خواست مجبور نباشد النگوهایش را بفروشد برای خرجِ روزانه. دلش می خواست همه چیز آنطور می شد که همه وعده داده بودند. حالا دیگر حالش خوب نمی شود. این آدم چشم باز کرده و هیچ ندیده. خیال کرده گنج دارد و دیده که ندارد. حالا نه سفرِ مکه، نه خانه ی بزرگ و نه حتی شوهر کردنِ سه تا دخترش حالش را خوب نمی کند. حالا دیگر زمان را برای هر اتفاقی دیر می داند. حالا دیگر فقط به مرگ فکر میکند و به مرگ باور دارد و همین آخرین باورش هم به مسخره گرفته می شود...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۸/۱۰
شب تاب

شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی