شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

در شهر کسی هست که خبر نشده باشد؟

چهارشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۲، ۱۰:۴۳ ق.ظ
قصه ی حج ناتمام و آب و تیغ و حنجر را همه شنیده اند دیگر. هر کس هم بگوید تا به حال اسمِ کربلا و عاشورا به گوشش نخورده و هیئت و زنجیر و نوحه و طبل و دهل را نمی داند که چیست اصلاً، دروغ می گوید مثل چی. بعضی چیزها حتی اگر خودت را هم به خریت بزنی، باز دست از سرت بر نمی دارند. تعقیبت می کنند. دنبالت می گردند. پیدایت می کنند و خودشان را به رخت می کشند. حق، اینطوریست. یقه ات را می گیرد تا ببینی اش. هیچ هم نمی رود یک گوشه بنشیند تا یک روز یک نفر بَرَش دارد ، خاکِ رویش را بگیرد و به عالم نشانش بدهد. خودش صدایش را به گوشِ همه می رساند. یک عده گوش هایشان را می گیرند. یک عده اما می روند تا شاید از دویدن دنبالِ قافله ی حق، حق بشوند و صدای آنها هم خاموش شدنی نباشد بعدها. می رسند یا نمی رسند، خودشان می دانند، خدا می داند. ولی این قصه، آنچنان رنگ و بویی دارد، که هوایی ِ آن شدن هم، بهشت است، چه برسد به در پی ِ آن دویدن... *   دوشنبه 6 آذر 1391چیزی نمی بینم جز زیباییاین روزها رنگ شهر سیاه نیست ، سرخ نیست ، حتی سبز هم نیست ، سفید است ! خاک نمی بارد ، غم نمی بارد ، آتش و خون و ماتم نمی بارد ، نور است که می بارد ! کمتر چشمی این نور را می بیند . کمتر کسی است که بفهمد ، این روزها ، راه از همیشه روشن تر است ...*جمعه 28 آذر 1386محرم ها خدا غصه اش می گیرد"آسمان که سیاه شد ، زمین که بغض کرد ، عالم و آدم فهمیدند که خدا ، می خواهد بال تقسیم کند . هر که نبود ، به قدر سرخی خونش بال گرفت و هر که بود ، به قدر شوری اشکش ، صبر ... " قصه ای بود که روایت شد . هر که دید ، دیوانه شد و هر که شنید ، حیران ؛ که چرا آن روز دلها اینقدر سنگ بود ..*جمعه 13 دی 1387 محرم؟دوباره عالم ، شب شد . غمی دنیا را گرفت که خیلی ها چیز زیادی از آن نمی دانند . خدا ، سال های سال پیش ، از بهترین و ماه ترین بنده هایش ، قصه ای ساخت عشق آلود . قصه ای عظیم که نمیشود فراموشش کرد . اصلا خدا آسمان و زمین را با خون رنگ کرد تا فراموش نشود . من در این روزها ، گریه ام نمی آید ؛ غصه ام می شود . می خواهم بیشتر بدانم . *شنبه 28 آذر 1388هم سن و سال من بودی...از تو خیلی کم می دانم . نمی شناسمت ، فقط احساست می کنم . می دانم نشانه ای روشن هستی از خدایی که قصه ساز خوبی است . از خدایی که قصه ات را ساخت و روایتش را به ما سپرد ، شاید هم قصه ات را روایت کرد و ساختنش را به ما سپرد . شاید تو و قصه ات را روایت کرد تا ما در تمام این سالها بسازیمش و بسازیمش و خود نیز با آن ساخته شویم . از هرکه تو را بپرسم و از هر کجا ، می گویند جوان بودی ، زیبا بودی و رشید ، فرزند دردانه ی خدا بودی ، شجاع بودی و فداکار ، عزیز دل پدر و مادر بودی و نور چشمشان ، می گویند در همان روزی که عاشورا می نامندش و در همان جایی که کربلا می گویندش ایستادی ، جنگیدی و لب تشنه ، شهید شدی . می گویند و می گویند . سالهاست . و وقتی بغض می کنم و می پرسم : خوب ؟چرا ؟ می گویند : عشق ...  . و من گریه ام می گیرد و با خودم فکر می کنم خوشا به حالت که عشق را شناختی ... . وقصه ات را که صد باره می سازم در کنج دلم با خودم می گویم : شاید ، خوشا به حال عشق که تو را شناخت ...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۸/۲۲
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی