شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

بوی سوختگی دماغم را پر کرده

جمعه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۰۸ ب.ظ
شهر آتش گرفته بود. نه اینکه بایدی باشد، یا نباشد. گرفته بود. خبر را همه شنیده بودند. ولی یکی بیشتر از همه سوخته بود. شکایت می کرد که چرا. چرا؟ کدام شهر تا همیشه سر پا مانده؟ نمی دانم. شاید مانده. من، بی سوادم. و سواد، ربط دارد. به همه چیز ربط دارد. آدمی که سواد زندگی کردن دارد، شکایت هایش کم تر می شود به گمانم. من شاکی ام. شاکی و عصبانی. چرایش بماند. شاید یک روز یادم رفت و دیگر عصبانی نبودم.****گابریل گارسیا مارکز، مُرد. DNA متفاوتش را هم با خودش برد. ظاهراً همه می میرند.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۱/۲۹
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی