شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

من یک مربی هستم

سه شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۲۲ ب.ظ
باید صبحانه بخورند اول. نه! اول باید بروند سر کلاس و لباس های پلو خوریشان تبدیل شود به لباس راحتی و پیژامه و روی تک تک تغذیه هاشان اسم نوشته شود و برود در سبدهای جداگانه. سبد قرمز برای آمادگی ها، سبز برای پیش آمادگی ها، سفید برای کودکستانِ 2 و یک قرمزِ کوچکتر برای کودکستانِ 1 که هیچکس به این اسم نمی شناسدش و خیلی که بخواهند باکلاس رفتار کنند اسمش را می گذارند نوپا. کلاسِ نوپا. همان اتاقِ مخصوصِ زیرِ سه ساله ها که هیچ چیزش مخصوص تر و زیرِ سه ساله تر از باقیِ کلاس ها نیست. بعدش ورزش می کنند. با یا بی آهنگ. به هر روشی که خاله ی بالاسریِ موردِ نظر دلش بخواهد!  بعد می روند دست و رویشان را می شویند و می نشینند پشتِ میز. دعا و نان و پنیر و چای شیرین. با کلی جیغ و داد و خنده و تلق و تولوق و بپر بپر، مراسمِ صبحانه تمام می شود و می روند سرِ کلاس هایشان. توی کلاس ها چه می گذرد؟ گاهی خبرهای خوبی وجود دارد و بوهای خوبی می آید و صدای خنده است و گاهی انگار یک عده ماهی را رها کرده باشی روی خشکی: همانقدر بی قرار، همانقدر بیزار. از ساعت یازده و نیم، مراسم ناهار شروع می شود. اول کودکستان 1 و 2 و نیم ساعت بعد، آمادگی ها و پیش آمادگی ها می آیند سرِ میز. مرغ را وِل داده باشی وسطِ انبار کاه، تهش اوضاع را مرتب تر می بینی. تا اینها ناهار بخورند و به ترتیب بروند مراحلِ آب خوری، مسواک و جیشِ قبل از خواب را انجام بدهند، چهار مربی، یک مستخدم و یک آشپز، مثلِ مادرِ بچه گم کرده هی از این طرف به آن طرف می روند و سعی می کنند قد و نیم قدها با شکمِ پُر، مثانه ی خالی و البته سالم به رختخواب هایشان بروند! هشت صبح تا پنج بعدازظهر یک طرف، این یک ساعت هم یک طرف! نوپاها نیم ساعت زودتر آمده اند و طبیعتاً نیم ساعت هم زودتر می روند! تا بقیه هفت خان را رد کنند، اینها رفته اند به ملاقاتِ پادشاه هفتم! یکی با نوایِ ممتد و یکنواختِ "لا لا لا لا لا لا لا لا لا ..."، یکی با حرکت گهواره ای، یکی با ضربه های آرام به پشت، یک با نوازش و یکی با شیشه شیر. خودِ این که چطور جلوی بقیه را بگیری که با جفتک انداختن و جیغ کشیدن توی راهرو این فرشته ها را از خواب نپرانند داستانی است، چه برسد به خواباندنِ همان جفتک پران ها و جیغ کِشان ها! دو ساعت و نیم می خوابند و بعدش تغذیه ای می خورند و می روند سراغِ بازی، بازی و بازی! تا نفس دارند بازی! تا جان دارند بازی! فوتبال! بِن تِن! و تو چه می دانی که بِن تِن بازی چیست؟ مَلقمه ای از جیغ و داد و هوار و مشت های آهنین و نفس های آتشین و خنجرهای پرنده و لگدهای کوبنده! اینها بچه اند؟! 15 دقیقه، و نه بیشتر، بنشین و فقط تماشا کن، بدون دخالت و حتی کوچکترین واکنش و چشم غره. آخرش یک نفر را می بینی که همه را یا کشته، یا لت و پار کرده و خودش روی توده ای از موجودات مغلوب نشسته و دارد به تو لبخند می زند، فاتحانه! و این است روح بن تن و هالک که در بدنِ این قد و نیم قدها حلول کرده.  بعدش؟ هیچ. می روند خانه. یکی یکی و دو تا دو تا. من کجای این دنیام؟ همان گوشه کنارها. پر رنگ ترین جا ، جایی است که قد و نیم قدها تنبیه می شوند و جایی که آرنوشا از بغل مامانش پایین نمی آید و قرار است جیغ و گریه اش را بیاورد توی بغلم و جایی که بچه ی دو سال و نیمه سوره ی والعصر یاد می گیرد و می خواند و جایی که بویِ پوشک های پُر هست، گریه هست، دماغِ آویزان هست و کلی شیرین کاری و شیرین زبانی. من همان دور و برهام.توی کلاس نوپا. یعنی همه چیز اینقدر ساده است؟ پس آن همه چیز که آدم را به مرز جنون می رساند کجای این قصه است؟ پس چرا عصبانی ام؟ چرا داد می زنم سرشان؟ چرا دعوایشان می کنم؟ شاید چون مامان نیستم. خیال می کردم اگر مامان بودم حتماً رفتارم با قد و نیم قدها فرق داشت زمین تا آسمان. مقایسه که کردم، دیدم ربطی ندارد. از قضا، آن که مادر است از اشتباهات بچه ها به سادگی رد می شود، از اشک بچه ها دلش ریش می شود و به سرعت در برابر لجبازی های بچه ها کوتاه می آید. در این زمانه، کدام مادری است که اینطور نباشد؟ یک لحظه، اینچنین فضایی را تصور کنید. همینطوری اش من به طور کلی از آینده ی این بچه ها نا امیدم. دریغ از ذره ای حس همدردی، از خودگذشتگی، صبر و همکاری. بعد فکر کنید که هیچ نیروی مقاومی در برابر اینها نباشد. سین می گوید هر کسی دوست دارد بچه اش را یک جور تربیت کند. درست. ولی چیزی که الان به اسم تربیت مُد شده، تربیت نیست. یعنی این نسل واقعاً سختی ها را تحمل می کند؟ تمام تلاشم این بوده که بچه هایم قوی باشند و منظم. روش سختگیرانه ای دارم. نتیجه اش روی بچه ها خوب بوده ولی از دید ناظر بیرونی، محیط اطراف من، یک جهنم واقعی است! کور شود این ناظر بیرونی که نمی گذارد به کارم برسم!  لابد کسی که تجربه دارد، بهتر می داند که کار با بچه ها به چه چیزی احتیاج دارد. لابد وقتی مادر بودن را یک امتیاز مثبت تلقی می کند در استخدام مربی( اگر مادر باشی، حتی اگر کارت مربیگری نداشته باشی استخدام می شوی)، یک چیزی می داند. لابد لابد و هزاران لابدِ دیگر. ولی من یک شعار دارم در کارم. من مربی هستم، نه یک مادر. حالا چه کسی به من و شعارهایم اهمیت می دهد؟!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۲/۰۹
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی