شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

خدا آنجا نزدیکتر است

دوشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۳۰ ب.ظ
به زیارتگاه ها اعتقاد دارم. به ایمان آدم ها بیشتر. حرف خاله صغری گوشه ی دلم مانده و بیرون نمی رود. یک روز که شوخی شوخی از راست و دروغ باباقوچ حرف می زدیم، خاله گفت که خشت دیوار هم حاجت آدم را می دهد، اگر آدم عقیده داشته باشد. "محمد حسن" خشت دیوار نیست. خشت هم اگر بوده، حالا از برکتِ ایمان صدها انسانِ دردمند، شده یک جور قبله. سه سالِ پیش خیلی اتفاقی حال و هوایش را درک کردم. آن روزها، همه چیزِ زندگی ام آوار شده بود روی سرم. دور بودم. سفر دو هفته ای شد دو ماه و چقدر آن دو ماه عجیب بود. عجیب. وسط های سفر بود که رفتیم به یک سفر دیگر! رفتیم زیارت. یک امامزاده بود توی کوه. کوهش کوه بود! راه صعب العبور بود. قدم به قدم آب می جوشید از کوه و زمین. به عمرم آن همه برکت ندیده بودم و از آن به بعد هم ندیدم. یادم نمیاد که چی خواستم. یادم نمیاد که اصلاً حاجتی را با امامزاده مطرح کردم یا نه. فقط غمی که توی دلم نشسته بود، بار سنگینی که روی تمام جانم حس می کردم و احساس عجیب و عمیق غربت را یادم می آید. این را هم یادم است که حتی گریه هم نکردم. کمترین کار برای سبک شدن را هم نکردم. سنگین رفتم و سنگین تر برگشتم. نمی دانم چرا. آنجا که بودم فقط نگاه می کردم. جمعیت را نگاه می کردم که بی وقفه از مینی بوس پیاده می شوند و به طرف کوچک ترین بقعه ای که تا به آن روز دیده بودم حرکت می کنند. جمعیت را می دیدم که می دوند به دنبال بیمار شفا گرفته به امید تکه ای از لباسش برای تبرک. جمعیت را می دیدم که امید دارند، که ایمان دارند. مشهدالرضا هم رفته ام. آنجا هم جمعیت دیده ام. ولی این جمعیت چیزی داشت که توصیفش برایم مشکل است. نوعی سادگی، نوعی استیصال، نوعی بریدن از همه چیز و همه کس. انگار همه رسیده بودند به نقطه ی پایان دنیا. همه واقعاً آمده بودند که "چیزی تغییر کند". نه چیزی کوچک، آمده بودند که سلامتیشان را پس بگیرند و می گرفتند. فکر میکنم اگر می خواهی بروی و بی هیچ تغییری برگردی، باید تا آن زمان که آنجایی، چشم هایت را ببندی. من دلم را بسته بودم و سهمم شد فقط یک خاطره. الهه اما رفته و حاجتش را گرفته. یک ماه پیش بود که توی بغلم گریه کرد و بعد از هفت ماه برای اولین بار به یک نفر گفت که بیماری شوهرش سرطان است. گودیِ پای چشم هایش را یادم نمی رود. پیر شده بود. به موقع پا گذاشتم توی خلوتش. غمباد چیز وحشتناکی است. دست کم نگیریدش. آن لحظه به تفاوت سرنوشت آدم ها فکر کردم. ما سه تا هم سن هستیم. فاطمه حالا یک بچه دارد. الهه یک شوهر بیمار و من؟ جای کدام دوست داشتم باشم؟ با یک تغییر کوچک، شاید آنی که توی بغل دیگری گریه می کرد، من بودم. نمی دانم. این بار ولی می خندید. الهه می خندید. رفته بود و دست خالی برنگشته بود... *** - همه، این امامزاده را " محمد حسن " صدا می زنند. بدون هیچ لقب اضافه ای. انگار خود "محمدحسن" شده یک اسم خاص. - بومی های منطقه به شکلی بدوی زندگی می کنند. بسیار ساده و ابتدایی. - می گویند اگر بیش از 24 ساعت آنجا بمانی، محمد حسن جوابت می کند. و مردم به این موضوع ایمان دارند. - هر روز چندین و چند بیمار از محمد حسن شفا می گیرند. این یک واقعیت است. - ایمان و عقیده آدمی، چیز غریبی است و لطف خواص به آدم ها، چیزی غریب تر.   * این پست در لینک زن
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۳/۲۶
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی