شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

رو به جلو

دوشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۱۵ ق.ظ
کسی نمی داند. آدم خودش که می داند چه بوده و چه شده! خدا که می داند!   * ادامه ی مطلب، چیزی است درباره خودم و خودم. اینجا نوشتمش تا یادم نرود. تا جلوی چشمم باشد. این روزها دوست دارم بنشینم به مقایسه و بررسی. عکس هایم را نگاه می کنم. از کودکی تا همین حالا. آرزوهایم را به یاد می آورم. اینکه در فلان سن، چه آرزویی داشتم مثلاً. یا چطور رفتار می کردم. یا بارز ترین ویژگی ام چه بوده، خودم چه فکر می کرده ام و دیگران چه می گفته اند. چه چیز را نگه داشته ام و چه چیزهایی را خواسته یا ناخواسته به باد داده ام... روزی بوده که آرزو داشتم وقتی به کف دست هام نگاه می کنم، ناخن هایم را ببینم! چه سالی بود که تصمیم گرفتم دیگر ناخن نَجَوَم؟ روزی بود که آرزو داشتم بتوانم از خرت و پرت ها و خرده ریزهای یادگاری دل بکَنم. و حالا خیلی ساده حتی از آدم ها هم دل می کَنم، چه برسد به تکه های روزنامه و اس ام اس های قدیمی و هزار چیز از این دست. نه این که سنگ شده باشم و بی احساس. منطقی تر برخورد می کنم. راحت تر می توانم کسانی را که دوست ندارم راه ندهم به دنیایم و یا اگر هستند، بیرونشان کنم. رودرواسی با خودم را کنار گذاشته ام و راحت ترم. سبک شده ام. وابستگی های کمتر، پای آدم را سریع تر می کند، فرقی نمی کند، به هر سمتی. روزی بوده که آرزو داشته ام فلان قدر پول توی حسابم داشته باشم و خب آن موقع آدم هایی که با شنیدن "فلان قدر"ِ من پوزخند می زنند را نمی شناختم و ندیده بودم اصلاً. چه می دانستم آرزوهای یک نفر برای یک نفر دیگر چقدر حقیر و کوچک و ناچیز می تواند باشد. خلاصه همه چیز خوب است! هرطور که حساب کنم، تعداد آرزوهای برباد رفته ام چیزی است خیلی خیلی ناچیز تر از تعداد آرزوهای برآورده شده ام! اما خب بحث کیفیت هم مطرح است. بماند. داشتن خط خوش همانقدر می تواند آرزو باشد که چاپ شدن یک کتاب از شعرهایت. پیشرفت های ریز ریزم را ردیف می کنم و با یادآوریشان کیف می کنم. استعداد درخشان نشدم در دانشگاه. فوق لیسانس نگرفتم. در کاری مرتبط با رشته ام مشغول نشدم. هیچ شعر و نوشته ای را هیچ کجا چاپ نکردم. حتی نتوانستم تو را نگه دارم. ولی هنوز کسی که وقتی می خندد چشم هایش برق می زند، کسی که می تواند همه را دور هم جمع کند، کسی که یک تنه از پس 20 تا بچه ی ریز و درشت برمی آید، کسی که از زباله یک دنیای شاد و خلاقانه می سازد، منم. به خودم افتخار می کنم. و دیگر منتظر افتخار کردنِ بقیه نمی مانم. این هم یکی از پیشرفت های ریز و نازنینی است که خون دل ها خوردم تا حاصل شد. کسی نمی داند. آدم خودش که می داند چه بوده و چه شده! خدا که می داند!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۴/۱۶
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی