شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

من مسئولم، پس هستم

دوشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۵۰ ق.ظ
اوایل نمی فهمیدم. خیال می کردم کارم فقط بازی کردن با آنهاست و این که کاری کنم که سرشان گرم باشد. خیال می کردم محیط امن است و هیچ خطری در کمینشان نیست پس لازم هم نیست که مراقبشان باشم و کار خاصی بکنم در این راستا. بعد یک روز مثل هورتون در آن صحنه ای که نگاهی به دور و برش می اندازد و جنگل را یک جهنم می بیند که همه درحال خوردن و نابود کردن ضعیف تر ها هستند، چشم باز کردم و دیدم ای وای! این اسباب بازی پلاستیکی می تواند سرشان را بشکند، این موکتِ کف کلاس می تواند دست و پایشان را خراش بیندازد، این دیوار می تواند دماغشان را بشکند، این ناخن ها می تواند چشم هایشان را کور کند، این دندان ها می تواند دست و پا را کبود و جیغشان را به آسمان برساند، این غذا می تواند دل و روده شان را بهم بریزد و این مگس می تواند تا حد مرگ بترساندشان. ترسناک بود. ناگهان شده بودم مسئولِ جانِ آدم کوچولوهایی که از همه جا بی خبر روی تاب می ایستادند، از روی سرسره می پریدند، همدیگر را هُل می دادند، به هم چنگ و دندان نشان می دادند، توی راهرو می دویدند و با تکان دادن قاشق و چنگال هایشان جدیدترین قسمت بن تن را برای هم تعریف می کردند. خب اوایل واقعاً سخت بود. نیاز به چندین جفت چشم داشتی و نیاز به دست و پاهای اضافه که در مواقع لزوم بدوی و یا حتی پرواز کنی. بازی کردن را به کلی فراموش کرده بودم! تجربه که آمد، همه چیز ترسناک تر شد. جانشان هیچ، باید مراقب روح و آموخته هایشان هم می بودم. تازه اهمیت کارم را فهمیدم. درکی که در دوره های آموزشی و هفته های اول کار به دست نیاورده بودم، حالا نصیبم شده بود. یاد حرف های خانم صالحی افتادم. روز آخر گفت، مهم نیست کجای این کشور بودی و در چه شغلی، هرجا بودی، برای بهتر شدنِ این سرزمین تلاش کن. یک بار هم گفت مادرهای قوی، بچه های قوی تربیت می کنند و بچه های قوی، جامعه ای قوی می سازند. خواستم تلاشم را بکنم. حالا دیگر این یک شغل متناسب با علاقه برای کسب درآمد نیست. حالا، همه چیز برایم معنای دیگری دارد. حالا هدف آنقدر بزرگ است و انگیزه آنقدر قوی، که شاید باز هم پایم به دانشگاه باز شد...   * نیکولا نوشتِ با ربط! :  کلیک!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۵/۲۰
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی