شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

ما نامرئی نیستیم

دوشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۳، ۰۳:۴۷ ب.ظ
تقصیرِ آدمِ خاصی نیست انگار. وقتی مجری های برنامه های تلویزیونی با جمله ی « ببینید، این جوون داره با ماهی هشتصد هزار تومن توی شهرستان خوب و خوش و خوشبخت زندگی می کنه! چرا شماها هی از بی پولی می نالید؟» درباره قناعت دادِ سخن میده، یعنی چه؟ یا مثلا وقتی احسان علیخانی از مهمانش در برنامه ماه عسل پرسید چقدر حقوق می گیری و پسر جوان برگشت گفت ماهی سیصد هزار تومن و بعد چشم های علیخانی گرد شد و پرسید مگه با ماهی سیصد تومن هم میشه زندگی کرد؟ و به سرعت بحث را عوض کردند. یعنی چه؟ واقعاً خبر ندارند یا بخش مهمی از جامعه را عامدانه حذف کرده اند؟ حقوقِ ماهی پانصد هزار تومان الان رویای خیلی هاست. برایش بیشتر از 8 ساعت در روز کار می کنند، آن هم کاری که هیچ استاد دانشگاهی لایق همسر و فرزندانش نمی داند، کاری که پیف پیف است و اَخ است و رتبه و جایگاه و بُن ندارد. این نالیدن نیست. همین است که هست. چرا بعضی ها خیال می کنند که نیست؟ جوانی با حقوق هشتصد هزار تومان الگوی خیلی ها نیست، آرزویشان است. توی کدام سریال و فیلم سینمایی این آدم ها را نشان داده اند؟ یا اگر نشان داده اند، کدامشان باورپذیر بوده اند؟ حسِ تلخی است. خودت یکی از این آدم هایی، میانشان قدم برمی داری، با آنها حرف می زنی، همسایه شان هستی و همکارشان، خانه شان را میشناسی و دست و پا زدنشان را میان زندگی می بینی و بعد، تلویزیون را روشن می کنی، سوار اتوبوس و مترو می شوی و می روی کمی آن طرف تر، و هیچ اثری از آنها نمی بینی. انگار نیستند. انگار دروغند. انگار همان هایی هستند که مظهر تظاهرند، شاهند و لباس گدا پوشیده اند. همه آنها را نادیده می گیرند. خودشان هم خودشان را نادیده می گیرند. از خودشان خجالت می کشند. پذیرفته اند که هیچ جا نباشند و نامرئی زندگی کنند انگار. پذیرفته اند که هیچ کجا به حساب نیایند. چرا؟ این یک معضل اجتماعی است؟ اینقدر این موضوع عادی شده که اگر کسی از این آدم ها حرفی بزند، متهم می شود به ناشکری و نالیدن از زندگی و قدر ندانستن و تنبلی و بی عاری و دروغگویی. این آدم ها ساکنِ حلبی آبادها نیستند. لباس هایشان پاره نیست. بویِ کثافت نمی دهند. معتاد نیستند. این آدم ها روی برنجشان زعفران نمی ریزند. توی مهمانی هایشان بیشتر از یک نوع غذا نمی پزند. پیکانشان را در حد یک ماشین شاسی بلند می دانند. شاید خودشان دیپلم هم نداشته باشند اما سعی می کنند تا بچه هایشان تحصیلکرده باشند. بی ادب و بی فرهنگ نیستند. مدام فحش نمی دهند. سالگرد ازدواجشان را یادشان نیست، اما تمام شهر را می گردند تا برای دلخوشیِ و خوشحال کردنِ زنشان، فلفل دلمه ای بخرند مثلاً، چون شب قبلش خانم گفته که فلفل دلمه ای لازم دارد در آشپزخانه. نان خالی نمی خورند. همیشه سیب زمینی و تخم مرغ نمی خورند، ولی حتی اگر لازم باشد، بی خجالت، برای شام و ناهار به مهمانشان هم سیب زمینی پخته ی ساده می دهند. دوست شدن را بلدند و محترمانه حرف زدن را. پیر و جوان و مرد و زن و استاد و دکتر و کارگر برایشان فرقی ندارد، با همه یک جور حرف می زنند، ساده و صمیمی. ولی می دانی، حقوقشان کم تر از ماهی چهارصد هزار تومان است حتی. این آدم ها کرامت دارند. صورتشان با سیلی سرخ است و هیچ نمی گویند. فقط چون جوری زندگی می کنند که کسی از جزئیات و تفاوت زندگیشان با بالانشین ها باخبر نشود، باعث شده که تا کوچکترین چیزی می گویند، سریع به آنها بگویند: هیس! آدم نباید زندگی اش را برای کسی رو کند. مَردُم نباید بفهمند. نباید بنالی از زندگی و ... به خدا حرفی نیست. این آدم ها قانع اند. تا هزار سال دیگر هم قوی و با آبرو زندگی می کنند. فقط گاهی چیزهایی آدم را بدجور می سوزاند. دیده نشدن آدم را بدجور می سوزاند. اینکه هیچ جا به حساب نیایی، آن هم بین آدم هایی که درست مثل تو دست و پا و چشم و گوش دارند، درد دارد. می فهمید؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۶/۰۳
شب تاب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی