برگردید، دستِ کم به خاطرِ گریه ها...
شنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۳، ۰۹:۵۹ ق.ظ
صبحانه ی پیرزن را دادم و بدو بدو رفتم که برسم به خوش اخلاق ترین مدیری که تا به حال دیده ام. نیم ساعت وقت داشتم تا ثابت کنم مسئولیت پذیر و خوش قولم و بلوف نزده ام که در محل کار قبلی حتی یک روز هم تأخیر نداشته ام و چه و چه. جوری در پیاده رو یورتمه می رفتم انگار داشتم از دست نعل بَندم فرار می کردم به جایی هر چه دورتر. تبعاً سرِ وقت رسیدم ولی خسته و نفس بریده. نتیجه اینکه فهمیدم باید برای رسیدن به محل کارِ جدید، چهل و پنج دقیقه وقت بگذارم نه نیم ساعت!
باید زود برمی گشتم. پیرزن خانه تنها بود. حرف های مدیر را شنیده و نشنیده، دوان دوان راهیِ خانه شدم. گفته بودم که زود برمی گردم، ولی باور نکرده بود. صبح که داشتم می رفتم، صدای گریه اش را توی راهرو شنیده بودم.
حالا فقط شازده کوچولو را می خواهم که بیاید بپرسد، آدمها این همه می دوند که به چی برسند؟
۹۳/۰۶/۰۸