شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

درس مرگ

يكشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۵۵ ق.ظ



من مرگ را تجربه نکرده ام. این که کسی که دوستش داری، وابسته اش هستی، می خواهی اش، ناگهان دیگر نباشد و کاملاً نباشد و هیچ و هیچ و هیچ راه دسترسی به او نباشد برای همیشه. من مرگ را نمی شناسم. من آداب مواجه با مرگ را بلد نیستم. من درد آدم هایی که مرگ را درک کرده اند درک نمی کنم. توانایی اش را ندارم. حتماً چیز عظیمی است این درد. من به مرگ فکر می کنم. نه به مرگ خودم (چون قرار نیست با درد مرگ خودم زندگی کنم)، که به مرگ آنهایی که دوستشان دارم. حالا باید بگویم زبانم لال؟ زبانم لال برای اجتناب ناپذیرترین چیز این دنیا.

آدم ها چطور کنار می آیند با این درد؟ با این فقدان؟ چکار می کنند؟ در همان لحظه، در همان روزها، و بعد در سال های بعدی که ممکن است وجود داشته باشند؟

این که آدم ها با درد هم می توانند زندگی کنند، یک نعمت است؟




موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۲۹
شب تاب

نظرات  (۱)

من ولی مرگ را دیده ام...چشیده ام...خدا نصیب هیچکسی نکند مرگ عزیزش را...
پاسخ:
چکار کردی؟
می دونم سخته، می دونم درخواستم احمقانه است...
ولی کاش بهم یاد میدادی چکار باید کرد ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی