شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۱۴ مطلب در اسفند ۱۳۸۴ ثبت شده است

ایام را از شما مبارک باد   ایام می آیند تا بر شما مبارک شوند   مبارک شمایید.....                        ******************* عید نوروز رو به همه ی دوستام مخصوصا سماء ،   هنگامه و مرضیه تبریک میگم.                            " امیدوارم درسال جدید شاد ودرخشان باشید"
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۸۴ ، ۰۶:۳۵
شب تاب
***هنگامی که مهر می ورزید، مگویید:" خدا در دل من است" ، بگویید : " من در دل خدا هستم" . و گمان مکنیدکه می توانید مهر را راه ببرید ، زیرامهر، اگر  شما را سزاوار بشناسد،شما را راه خواهد برد .***                                                  "جبران خلیل جبران"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۸۴ ، ۰۳:۰۲
شب تاب
. ..روز تحویل حیوان ها همه از این که یک پیرزن توانسته به ضعیف ترین حیوان ها این طور رسیدگی کند تعجب کردند .         شاهزاده از پیرزن پرسید : خودت به تنهایی به حیوان ها رسیدی ؟ پیرزن جواب داد : تنهایی نه . من یه دختر دارم که او هم به من کمک کرد . شاهزاده گفت : دوست دارم ببینم این دختر کیست . فردا خودت و دخترت به مهمانی که در قصر برگذار می شود بیایید . پیرزن اطاعت کرد . فردا نارنج و ترنج در حالی که صورتش را پوشانده بود در مهمانی حاضر شد . موقع غذا خوردن ، او یک لقمه ی بسیار کوچک برنج می خورد و چند دانه برنج هم در دامنش می ریخت . دیگر زن های حاضر در مجلس هم از او تقلید کردند .آنها یک لقمه بزرگ می خوردند و یک مشت برنج در دامنشان می ریختند . بعد از تمام شدن غذا نارنج و ترنج چند صلوات فرستاد ، بلند شد و دامنش را تکان داد . صد ها گل رز لز دامن او بیرون ریخت . زن ها ی دیگر هم این کار را کردند . ولی ... برنج ها در همه جا پخش شد و آبرویشان رفت ... نارنج و ترنج شروع به خواندن کرد که : از چاه به بیرون نشدم ؟     بله که شدم ... بله که شدم .... دو تا کبوتر نشدم ؟           بله که شدم....بله که شدم.... درخت نارنج نشدم ؟         بله که شدم...بله که شدم ..... ........ شاهزاده که این ها را شنید نارنج و ترنج را پیش خود خواند . او باور نمی کرد که این دختر خود نارنج و ترنج باشد .اما وقتی صورت اورا دید باورش شد که تمام این مدت فریب کنیز را خورده . شاهزاده تصمیم گرفت که کنیز را تنبیه کند .او را صدا زد و گفت : تو باید انتخاب کنی . بگو که خنجر سیاه را می خواهی یا اسب سیاه را ؟ کنیز گفت : خنجر سیاه  می خواهم چه کار ؟ می خوام که دشمنامو بکشم ؟ نه ، اسب سیاه را می خواهم .... شاهزاده دستور داد اسب سیاهی راآماده کنند.موهای کنیزرا به دم اسب بست و گفت : این جزای همه ی نیرنگ ها و خطاهای توست  که خودت انتخاب کردی ... بعد به اسب دستور داد : برو و در هفت کوه و دشت بتاز و تا ذره ذره بدن کنیز با سنگ ها نابود نشده به این جا باز نگرد . وقتی بیا که فقط موهای او به دمت وصل باشد ..   سپس پادشاه جشنی با شکوه برای ازدواج پسرش با نارنج و ترنج ترتیب داد....  ولابد آنها سالیان سال به خوبی و خوشی زندگی کردند دیگه!!!!!!!!!!!!   منتظر ادامه داستان نباشید ! دیگه تموم شد!                                                                               "سلامت و درخشان باشید"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۸۴ ، ۰۳:۲۸
شب تاب
...مدتی گذشت .کنیز بیمار شد و تشخیص طبیب این بود که داروی او خوردن گوشت کبوتر است . کنیز می دانست که آن دو کبوتری که شاهزاده خیلی دوستشان دارد از خون نارنج و ترنج  به وجود آمده اند ، پس  برای این که نارنج وترنج را نابود کند ، گفت که فقط گوشت آن دو کبوتر را می خواهد. شاهزاده اول از کشتن کبوترها امتناع می کرد ، ولی در نهایت برای این که حال کنیز که فکر می کرد نارنج و ترنج است خوب شود راضی به کشتن آنها شد . کبوترها را که سر بریدند دو قطره از خون آنها روی زمین چکید  و یک درخت نارنج از جایی که خون ها ریخته بود رویید . درخت  رشد کرد و بهترین و بزرگ ترین درخت باغ پادشاه شد . روزی نجار دربار که برای قطع کردن چند درخت به باغ آمده بود آن درخت نارنج را دید و با خود گفت : چه درخت زیبایی ! چه چوب مرغوبی دارد ....  او از پادشاه اجازه گرفت و درخت را قطع کرد . پیرزنی از اهالی شهر که با خبر شده بود که تعدادی از درخت های پادشاه را قطع کرده اند ، برای گرفتن مقداری هیزم به قصر رفت . وقتی پیرزن تکه های چوب را جمع می کرد چشمش به تکه چوبی افتاداز درخت نارنج که بسیار صاف و زیبا بود .از آن خوشش آمد .آن را هم با خود به خانه برد . پیرزن چوب ها را در خانه گذاشت و برای بردن مقداری دیگر چوب دوباره به قصر رفت . وقتی پیرزن به خانه اش برگشت دید که خانه بسیار مرتب و تمیز شده و بوی خوش غذایی هم در خانه پیچیده ... خیلی تعجب کرد وصدا زد : چه کسی در خانه ی من است ؟ آدمی یا از ما بهتران هستی !؟ صدایی پاسخش گفت : نترس ننه ! آدمم ... پیرزن جلوتر که رفت دختر بسیار زیبایی را دید .پرسید : تو کی هستی از کجا به خونه ی من اومدی ؟ دختر جواب داد : من نارنج و ترنج هستم ... و همه ی قصه از آمدن شاهزاده تا کبوتر ها و تبدیل به درخت نارنج شدن را برای او تعریف کرد . پیرزن دلش برای نارنج و ترنج سوخت و به او گفت : از این به بعد تو مثل دختر من هستی و می تونی پیش من زندگی کنی ... نارنج و ترنج قبول کرد . چند وقت گذشت . روزی در شهر پیچید که پادشاه قصد دارد مسابقه ای برگذار کند . مسابقه این بود که هر کس باید از میان اسب ها و گاو های پادشاه  یک اسب و یک گاو انتخاب کند با خود ببرد و بعد از یکسال هرکس بهتر از آنها مراقبت کرده بود و آنها را پروار کرده بود جایزه ای بگیرد . نارنج و ترنج هم به پیرزن گفت : ننه به قصر پادشاه برو و ضعیف تربن اسب و گاو پادشاه را به خانه بیاور. پیرزن گفت : ما که نمی توانیم خرج علوفه ی یک حیوان را هم بدهیم چطور حالا دو حیوان ضعیف را پروار کنیم ؟ - کارت نباشه ننه ! پروار کردن اونها با من ... پیرزن به قصر رفت و هرچه نارنج و ترنج گفته بود کرد و حیوان ها را به خانه آورد. نارنج و ترنج اسب را نوازش کرد و از حیوان خواست که پوزه اش را به زمین بکشد . اسب این کار را کرد و دشتی پر از علوفه ی تازه به وجود آمد. گاو هم همین کار را کرد و چشمه ی آبی از زمین جوشید . حیوان ها از علوفه و آب می خوردند و روز به روز پروارتر می شدند . یکسال گذشت . روز تحویل حیوان ها رسید......   اگر از قصه راضی بودید ، منتظر ادامه ی آن باشید .                                                                                 "خوش و درخشان باشید"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۸۴ ، ۰۳:۳۸
شب تاب
...   او عکس نارنج و ترنج را در آب دید و فکر کرد که تصویر خودش است . با خودش گفت : من به این زیبایی هستم . چرا به من کنیز سیاه می گویند... بعد همه ی لباس ها را به آب ریخت و رفت . چند دقیقه بعد کنیز دوباره برای شستن ظرف به کنار رود آمد . دوباره تصویر نارنج و ترنج را در آب دید و به خیال این که تصویر خودش است گفت :همه به من حسودی می کنند به خاطر همین به من می گویند زشت و سیاه ! بعد همه ی ظرف ها را شکست و از آن جا رفت . نارنج و ترنج همچنان بالای درخت منتظر شاهزاده بود که دید کنیز دوباره برگشت . این بار کنیز برای حمام کردن نوزادی که همراهش بود ، آمده بود . دوباره او عکس نارنج و ترنج را در آب دید و با عصبانیت گفت: چرا ارباب به من کنیز سیاه می گوید من که به این زیبایی هستم . و از روی حسادت و عصبانیت می خواست بچه را هم بکشد که نارنج و ترنج صدایش کرد و گفت : لباس ها را به آب ریختی چیزی نگفتم .ظرف ها را شکستی حرفی نزدم ، اما دیگر نمی توانم ببینم که می خواهی بچه را بکشی .این تصویر من است که در آب می دیدی ... کنیز با شنیدن این حرف عصبانی شد .از او پرسید که تو کی هستی . نارنج و ترنج برای همه چیز را تعریف کرد . کنیز با شنیدن حرف های او نقشه ای کشید . سر نارنج و ترنج را روی پایش گذاشت و اینقدر نوازشش کرد تا خوابش برد .بعد سر نارنج و ترنج را برید .دو قطره از خون نارنج و ترنج روی زمین افتاد و تبدیل به دو کبوتر سفیدو زیبا شد . کنیز بدن نارنج و ترنج را پنهان کرد و به بالای درخت رفت .در همین وقت شاهزاده سررسید . کبوترها به سمت او رفتند و روی شانه اش نشستند .شاهزاده از آنها خوشش آمد و تصمیم گرفت آنها را با خود به قصر ببرد . وقتی شاهزاده به بالای درخت رفت و کنیز زشت رو را در آنجا دید بسیار تعجب کرد و گفت : تو کی هستی ؟ نارنج و ترنج کجاست؟ کنیز جواب داد : من نارنج و ترنج هستم... -         پس چرا اینقدر زشت شدی ؟ چرا صورتت پر از لک و پیس است ؟ -         کلاغ ها این بلا را سر من آوردن.... -         چرا موهات سفید شده ؟ -         اینقدر دیر اومدی که از دوری تو به این روز افتادم... شاهزاده با خودش فکر کرد : نمی توانم او را به قصر نبرم ... همه خبرشده اند. اگر او را همراه خود نبرم آبرویم می رود ... اونارنج و ترنج است ، من نمی توانم این جا تنهایش بگذارم . شاهزاده کنیز را با خود به قصر برد و با او ازدواج کرد ....   این آخر قصه نبود . هر عروسی که آخر قصه نمیشه ! منتظر ادامه داستان باشید...                                                                            " شاد باشید ، بدرخشید"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۸۴ ، ۰۶:۰۶
شب تاب
" به نام نور..." سلام این هم قصه نارنج و ترنج ، البته با یه ذره خیلی کوچولو تاخیر . . . یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود.ناقلان شیرین سخن  چنین نقل کرده اند که ...در روزگاران قدیم شاهزاده ای زندگی می کرده بسیار نازپرورده که هیچ کس دلش نمی آمد او را ناراحت بکند . روزی پیرزنی کنار جوی آب نشسته بود و لباس می شست که شا هزاده سر رسید و برای تفنن با ترکه ای که در دست داشت ضربه ی محکمی به دست پیرزن زد . پیرزن که خیلی دردش آمده بود گفت : دلم نمی آید تو را نفرین بکنم ، فقط امیدوارم گرفتار نارنج و ترنج بشوی . .. شاهزاده با شنیدن این حرف نزد مادرش رفت و از او درباره نارنج و ترنج پرسید .مادر به او گفت : کسی که این حرف را به تو زده حتما دشمن تو بوده .بهتر است نارنج و ترنج را فراموش کنی و از فکرش بیرون بیایی ... اما شاهزاده که دلش می خواست بفهمد نارنج و ترنج کیست ، سریع وسایل سفر را آماده کرد .برای هفت شب و هفت روز غذا و وسایل سفر آماده کرد و به راه افتاد . او هفت شب و هفت روز سفر کرد تا به زمینی رسید که در آن چیز عجیبی دید . آن جا پر از آدم هایی بود که همراه با اسب های خود سنگ شده بودند ! و همه گرداگرد چاهی قرار داشتند . شاهزاده صدا زد : نارنج و ترنج ! ناگهان دید که پاهای اسبش سنگ شدند . دوباره صدا زد : نارنج و ترنج ! اما تمام بدن اسب و پاهای شاهزاده تبدیل به سنگ شد . شاهزاده که هم ترسیده بود و هم دلش می خواست کسی را که برای دیدنش این راه طولانی را پیموده بود ببیند شروع به گریه کرد و با صدایی سرشار از خواهش دوباره صدا زد : نارنج و ترنج ! اما تمام بدن شاهزاده تا زیر گردنش سنگ شد. شاهزاده اشک ریخت و خواهش کرد .دلش می خواست حداقل صدای نارنج و ترنج را بشنود ،پس دوباره او را صدا کرد . ناگهان او از درون چاه صدایی شنید . صدای ضعیفی که پاسخ او را می داد. با بلند شدن این صدا طلسم همه ی آدم های سنگی باطل شد و بدن شاهزاده هم به حالت اولش برگشت . شاهزاده به سمت چاه رفت و با شال خود نارنج و ترنج را از چاه بیرون کشید . نارنج و ترنج دختر بسیار زیبایی بود  و شاهزاده با دیدن چهره او عاشقش شد . شاهزاده نارنج و ترنج را با خود به شهر برد . چون نارنج و ترنج لباس مناسبی نداشت به او گفت که بالای درختی در کنار رود برود تا برایش لباس بیاورد . در همین وقت کنیز سیاهی به کنار رود آمد تا لباس بشوید.   مثل همیشه وقت کمه و داستان طولانی . . . پس برای ادامه داستان منتظر باشید .                                                                                                    "بدرخشید تا بدرخشم"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۸۴ ، ۰۳:۲۳
شب تاب
سلام . ای ایران ای مرز پرگهر ای خاکت سرچشمه هنر دور از تو اندیشه بدان پاینده مانی و جاودان ای دشمن از تو سنگ خاره ای من آهنم جان من فدای خاک پاک میهنم مهر تو چون شد پیشه ام دور از تو نیست اندیشه ام در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما پاینده باد خاک ایران ما   امیدوارم با زمزمه این شعر با آهنگ زیبا و دلنشینش(بلدین که!؟)حس ایران دوستی تون گل کرده باشه. پس بجنبید! همین حالا دست به کار بشید و از گوگل بخواهید که لوگوی عید نوروز را روی سایتش قرار بده. لینکش رو براتون گذاشتم. نه.... ممکن است بعدا یادتون بره. همین حالا...                                                                                            "منتظر درخشش شما هستم"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۸۴ ، ۰۴:۴۹
شب تاب
سلام. سفره ی هفت سین رو حاضر کردی ؟ یا اول داری برای چهارشنبه سوری آماده می شی؟ چهارشنبه سوری چه کار می کنی؟ ترقه و نارنجک می ترکونی ؟ اصلا تو چیزی از تاریخچه این روز و کارهایی که در ابتدا توی این روز انجام می شده می دونی ؟ یکی از کارها این بوده که بزرگای فامیل برای کوچکترها قصه می گفتند . قصه هایی مثل : حسن کچل ، ماه پیشونی ، نارنج و ترنج و ... که به نظر من این آخری از همشون قشنگ تره ! اگه تا حالا این قصه رو نشنیدی ، منتظر باش تا خودم برات تعریف کنم ... تا بعد ...                                                                                                         "همیشه بدرخشید"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۸۴ ، ۰۳:۳۷
شب تاب
چرا میگن قصه ما قصه تنهاییه                   چرا میگن دنیای ما راستی چه دنیاییه روزی همه ی پنجره ها                                                   به روی ما باز میشه آفتاب شادی باز هم                                                   از پشت ابر پیدا میشه چرا میگن قصه ما قصه تنهاییه                  چرا میگن دنیای ما راستی چه دنیاییه جدایی افتاده اگه بین ما                                     به داد ما می رسه روزی خدا تموم دنیا اگه دیوتر بشه                                         نمی شود یاد تو از من جدا نخور غم گذشته رو                                                          روشنه آینده مون به گریه مون راه نمی ده                                              لب های پر خنده مون                                    چرا میگن قصه ما قصه تنهاییه                               چرا میگن دنیای ما راستی چه دنیاییه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۸۴ ، ۰۳:۱۸
شب تاب
"به نام نور " سلام...  این هم یه چند بیتی از شعریکی ازدوستام به اسم  سماء:   نذار که پاییز و پیدا کنم               منم رسم بارونو برپا کنم نذار دلم رود خونه شه                  در هوای تودیوونه شه همه ی قصه ی من نگاه تو بود     دل عاشقم سربه راه تو بود                                                چراغ نگاهت هنوز روشنه               چراغی که شب هامو پس می زنه  و ....                                                      "درخشا ن باشید"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۸۴ ، ۰۴:۱۰
شب تاب
"به نام خالق نور" سلام... این هم شعری از کسی که نوشته هاشو خیلی دوست دارم : " عرفان نظر آهاری " برای دوست عزیزی که این روزها در غم بادبادکی است که دیگر برنمی گردد ....                 " بادبادک "                  تو آدمی  ولی چقدر مثل بادبادکی نخ تو توی دست های من ولی همیشه بی اجازه می روی سراغ ابرهای نو سراغ آفتاب تازه می روی تو هم کلاسی پرنده ای تو هم اتاقی ستاره ای ورق ورق سبک ، جدا شبیه یک کتاب پاره پاره ای تو شکل قاصدک ، تو شکل باد تو شکل رفتنی و راستش کمی شبیه من شبیه این دل منی ، تو با پرنده ها تو با تمام بال های دربه در چه زود جفت و جور می شوی تو بی هوا ، تو بی خبر تو دور و دور و دور می شوی آهای بادبادک عزیز بیا چقدر دیر کرده ای بیا بیا فقط بگو کجای آسمان دوباره گیر کرده ای ؟                                                                                                      " همیشه درخشان بمانید"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۸۴ ، ۰۳:۱۸
شب تاب

 

از کجا اومد پسر کوچولوی موطلایی که بی هیچ غمی فقط یه بره می خواست ؟ کی بود؟ جنسش چی بود ؟ اگر آدم بود چه طور توی اون اخترکی که توش هیچ آدمی به هم نمی رسید زندگی می کرد ؟اصلا چه جوری به دنیا اومده بود ؟

...............

یه شب که شب تاب ها در کمال زیبایی نورافشانی می کردند ، جوان ترینشان که تازه این قدرت را به دست آورده بود ، سوالی در ذهنش شکل گرفت ...

پرسید : جنس این نور چیه ؟

جواب گرفت : عشق!

_ عشق ؟ ماها عاشق چی هستیم که نور به این قشنگی می دیم ؟!

_ عاشق این که شبا رو نورانی کنیم ...

_اگه ما یه شب نور ندیم چی میشه ؟

_منتظر چنین شبی نباش .چون وحشتناکه ! نگاه کن! روی تمام ستاره ها رو ببین ! اگه ما یه روز نور ندیم دیگه هیچ ستاره ای روشن نیست ... دیگه هیچ ستاره ای نمی درخشه ...

_ عجب قشنگ ! عشق چه چیز نورانییه ...! چقدر قشنگه ! اما...اما من نمی خوام عشقم اینقدر کوچیک باشه . می خوام تا اون جایی که بشه زیاد نور بدم ،زیاد عشق بورزم ... پرسیدند : چرا می خوای بیشتر از بقیه نور بدی ؟ همین برای تو کافیه ...

جواب نداد .فقط پرسید : ما ستاره ها رو برا کی نورانی می کنیم ؟ عشق ما به کی می رسه ؟

_ به هر کسی که به آسمون نگاه کنه .

_ اونا چه شکلین ؟ کجان ؟

_ کهکشان خیلی بزرگه ... ما فقط می دونیم که یه کسایی هستند ...

_ از کجا ؟ از کجا می دونید ؟ کی به شما گفته ؟

_ کسی که ما رو مامور نور افشانی کرده . اون کسیه مه همه ی کهکشونها رو آفریده پساز همه چیزشم خبر داره . اون اینقدر بزرگه که هر موجودی از اون چیزی بخواد بهش میده ... واسه چی اینقدر می پرسی ؟

_یعنی منم اگه چیزی ازش بخام بهم می ده ؟

_ حتما ! فقط باید از ته قلبت دعا کنی .

 

و اون دعا کرد . از خدا خواست که تا اون جایی که می شه بتونه عشق بورزه ...بتونه بشناسه کسایی رو که بهشون عشق و نور هدیه می ده ... خواست که با عشقش بزرگ بشه ...

تمام شب را دعا کرد و نور بخشید ، تا خوابش برد .

فردا صبح شاهزاده ای از جنس شب تاب ها زاده شده بود ...

او سفر کرد و چیزی را هدیه داد که دلیل زاده شدنش بود: عشق ....!!

 

 

 

 

                                                            "خودم!!"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۸۴ ، ۰۳:۳۳
شب تاب
"به نام نور...." دوباره سلام ! می خوام یه مسابقه براتون بذارم ! اگه تونستید بگید من چند سالمه یه جایزه خوب بتون میدم . جایزه یه شعره ، نه یه شعری که صد بار شنیده باشی ، یه شعری که فقط مال خودته چون سفارشی  و با هر موضوعی که تو بخوای سروده میشه . راستش من هر از گاهی شعر و قطعه ادبی می نویسم و تعریف از خود نباشه بد هم نمی نویسم ، اگه باورتون نمی شه می تونید امتحان کنید ...  امتحانش مجانیه ! فقط باید یه کمی فسفر بسوزونید ! قبول ؟ در آخر این که : بیایید قول بدیم و آرزو کنیم بتوانیم سر قول خود بمانیم که برای  برآورده شدن آرزوهای هم دعا کنیم .....    "می خواستم یه شعر  براتون بنویسم که خواهرم نذاشت ..."                                                                                                 همیشه درخشان باشی !!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۸۴ ، ۱۲:۵۷
شب تاب
سلام . من الان دارم برق برق می زنم !!!!!!!! اگه گفتی من کی هستم ؟ با هوش!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۸۴ ، ۱۹:۵۹
شب تاب