شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۲ مطلب در تیر ۱۳۸۶ ثبت شده است

یا قدیم

برای فریبای مهربانم ، که بداند آن اشک ها را نمی خواستم

و برای کسی که نثر های موزونم را دوست دارد تا بداند اشک ها هرچقدر هم زیبا باشند ، تلخند ... مثل بادام تلخ ...

 

 

از بغض بدم می آید ، از گریه . وقتی به سراغم می آیند دنیا را نمی خواهم. اما تو که می روی چاره ای نیست جز گریه . دلتنگی و اشک بدجوری به هم گره خورده اند . وقتی به دور و برم نگاه می کنم و تو را هیچ جا جز در میان خاطرات نمی بینم ، وقتی باران می آید و یادم می افتد که با هم زیر باران نیستیم ، وقتی تعداد نامه هایت یادم می اندازد که چه روزهای زیادی است که از هم دوریم ، وقتی ... خوب ... دلم تنگ می شود و اشک ها بدون این که از آنها کمکی خواسته باشم برای خالی کردن غصه هایم دست به کار می شوند . دوست ندارم گریه کنم . دوست ندارم غصه هایم از دلم بیرون بروند ، هر چه هست از توست . تویی که می روی و نمی دانم که می دانی چقدر دلم برایت تنگ می شود ؟ دوست دارم بخندم . حتی وقتی که نیستی ، به یاد لبخند تو ، که دنیا را بهاری می کرد . دوست دارم همیشه یادم بماند که چقدر خنده ام را دوست داشتی ... دوست دارم ... اما مگر به دوست داشتن من است ؟ گریه به دل من کاری ندارد ... می بیند نیستی ، جایت خالیست ... می آید . و دوباره اشک ها بدون این که از آنها کمکی خواسته باشم ، به سراغم می آیند . دلتنگی و اشک بدجوری به هم گره خورده اند . می دانی ؟........  

 

                                                   "شاد و درخشان و به دور از غصه باشید "

                                                                       خودم

 

دلم گرفته نازنین   بیا منو با خود ببر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۸۶ ، ۱۶:۴۸
شب تاب
یا قدیم برای کسی که نثر های موزونم را دوست دارد ... البته دو خط اول کمی موزون تر است ! خوب ، گاهی این جوری می شود و گاهی هم آدم دلش نمی خواهد  آن را تغییر بدهد ... همین . سلام مهربانی وسیع آبی آسمانی ام ، خوب من ... شمار نامه ها هزار شد چرا ، به شهر خسته و خموش من که بی صدای پای تو عجیب بوی گنگ بی کسی می دهد سری نمی زنی ؟؟؟ مگرچه کردم و چه گفتم  که چشم تو،ازچشم های به راه مانده ام که جز عکس جای پای تو چیزی به یاد ندارد ، سراغ نمی گیرد ؟   گفتی" برمی گردم "، باور کردم ... و حالا روزها می روند و من هنوز دل به امید بازگشتنت بسته ام ... و تو باز هم نمی آیی ...نامه ها نوشته می شوند به بوسه ای  عاشقانه ، مهر می شوند ، به دست باد سپرده می شوند  ... ولی پاسخی برای من ... هیچ هیچ ... دلم که می گیرد ، رو به ستاره ها شعر می خوانم برایت ... یکی از آنها که می افتد ، انگار دنیا خراب می شود روی سرم ... بارها برایم گفته ای که " وقتی ستاره ای می افتد یک آدم خوب روی زمین می میرد ... " همیشه می ترسم که نکند آن آدم خوب ... کاش بمیرم تا دیگرهیچ وقت این خیال تلخ به سراغم نیاید ...  چقدر خوشبختند ، مگر نه ؟ تمام مردمی که عطر بودنت در شهرشان پیچیده و تمام آنهایی که چشم های بی کرانت را حتی برای یک بار  دیده اند ، می دانم که مستش شده اند ، می دانم ... و انگار در این دنیا تنها من ، دیگر دست هایت را ندارم . باران که می آید ، گریه ام می گیرد . عاشق بارانی ، خوب می دانم .از این که ندارمت گریه ام می گیرد ، از این که نمی توانم شادی ات را زیر باران ببینم .... همیشه می گفتی دوست نداری اشکم را ببینی . دوست دارم باورداشته باشم که فراموش نکرده ای . بیا ...                                                                               شاد و درخشان و عاشق باشید                                                                                   خودم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۸۶ ، ۱۵:۳۶
شب تاب