شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۹ مطلب در بهمن ۱۳۸۹ ثبت شده است

چند سال؟چند سال؟چند سال باید طول بکشد تا تمام شود این کابوس خالی و بی بو و بی رنگ و بی مزه ؟ تمام حواس بدنم حساس و آماده ی دریافت کوچکترین نشانه از بازگشت تو اند؛کوچکترین نشانه. این همه تنهایم می گذاری که چه بشود؟که بزرگ بشوم؟! این روزهای لعنتی که تمامی ندارند.این روزهایی که دلم هری میریزد پایین و به کسی نمی توانم بگویم . این روزهایی که همه جوری نگاهم می کنند که انگار تمام رازهای مگوی دلم را می دانند. دلم پر است.دلم حسابی پر است و اگر این کلمات نتوانند به تو بفهمانند که چقدر تنها و بی کس ام من این روزها و این ساعت ها به درد لای جرز می خورند، به درد مدفون شدن زیر خروارها خاک سرد می خورند هم خودشان و هم نویسنده شان. کافی بود یک لحظه من را هم می دیدی و این همه سوختنم را از بی همنفسی آن وقت دیگر اینطور فرد باقی نمی گذاشتیم در قعر قعر قعر قعر قعر قعر قعر چاه ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۸۹ ، ۱۷:۵۸
شب تاب
این روزها کتابخانه ای که عضوش هستم دارد خودش را تعمیر می کند و این یعنی من الان کتابی ندارم که بخوانم ؛ و این برخلاف ظاهرش اصلا موضوع ساده ای نیست بلکه بسیار بسیار بغرنج است جوری که همه چیز را به هم ریخته و ... دوست ندارم از ... استفاده کنم؛... ظاهرا خیلی مهم است و باید جاهای خاصی بیاید و گاهی جاهایی می آید و با آمدنش یک دنیا حرف می زند و چه و چه ؛ اما مدام که نمی توانم از نقطه ویرگول استفاده کنم ؛البته به جای هر دوی اینها می توانم کلمه به کار ببرم و این خیلی هم ساده است برای من که کلمه به کار ببرم اما در شرایطی که همه چیز اینقدر به هم ریخته است نباید انتظار داشته باشم از خودم که ... چرا کتابخانه ای که آنقدر از خانه ی ما دور نیست که نیروی عظیم تنبلی من باعث بشود فراموشش کنم باید به علت تعمیرات تعطیل بشود ؟؟؟ غر غر غر غر غر باز هم غر خیلی بیشتر غر امروز و در این لحظه غر زدنم می آید و این هیچ ربطی به رفتن تو ، او یا هرکس دیگر و کم شدن نمره ی خاک و بالا رفتن وزنم و سردی هوا و هیچ چیز دیگر ندارد. غر زدنم می آید چون هیچ کتابخانه ای این نزدیکی ها نیست که دوستش داشته باشم ،عضوش باشم و از همه مهمتر اینکه تنبلی ام نیاید برو آنجا. اه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۰۰
شب تاب
روزی روزگاری دختری بود که آرزو داشت کسی که تلفن می زند، کسی که زنگ خانه را به صدا در می آورد، کسی که قرار است مهمان امشب باشد، یا فردا شب یا ...، کسی که نامه اش می رسد، کسی که تولدش را تبریک می گوید، کسی که محکم بغلش می کند، کسی که می بوسدش، تو باشی. همین
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۸۹ ، ۱۹:۰۰
شب تاب
دست راستمو گرفته بود تو دستش و با انگشت اشاره اش ناخن شصتمو لمس می کرد ، وقتی فهمید که چطور با نگاه پرسشگرم بهش خیره شدم لبخند زد و گفت : " من عاشق ناخن شصت دست راستتم وقتی که بلند میشه ."
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۸۹ ، ۱۸:۳۳
شب تاب
... حالا مرا رنگ می کنی ؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۸۹ ، ۱۶:۴۹
شب تاب
اگه الان اینو می خونی یعنی اینکه کامپیوترت روشنه پس لطفا موس رو حرکت بده و با فشار دادن چند تا دکمه بگو که حالت خوبه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۸۹ ، ۱۳:۰۰
شب تاب
چقدر جالب است که چشم هایم زحمتی برای پیدا کردنت ندارند! کافیست سرم را بلند کنم؛ تو، حتما همان جایی! همان جای همیشگی که من با هر زاویه و شیب و ارتفاعی و در هر موقعیتی که بنشینم یا بایستم بازهم جلوی چشم من است. همان جای همیشگی که تو مرکز آنی! با عینک ظریف و لباس هایی که انگار به تنت دوخته شده اند! لطفا یک بار - صرفا جهت تنوع - کمی کج بایست،یا لباست را عوض کن ، یا دست کم عینکت را بردار! این همه یکنواختی را دوست ندارم،هیچ وقت دوست نداشته ام. باید تا به حال فهمیده باشی. هان؟؟ *این " جای همیشگی " دقیقا یعنی " جلوی چشم من " !! *"تو" یعنی تمام آدم هایی که می بینم و شبیه کسانی هستند که دوست دارم ببینم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۸۹ ، ۱۱:۱۷
شب تاب
حالم از خودخواهی آدمها به هم می خوره.     *با توام که حال بد امروزم رو بدترکردی.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۸۹ ، ۰۸:۲۴
شب تاب
خوشبختی و بدبختی هر دوتاشون دوره ای هستن اما دوره ی بدبختی طولانی تره.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۸۹ ، ۱۶:۵۷
شب تاب