شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۴ مطلب در تیر ۱۳۸۹ ثبت شده است

یا قدیم   یک وقت هایی آدم خنده اش می گیرد. یک وقت هایی هم گریه اش می گیرد بدجوری ، بدون آنکه بشود در آن لحظه انگشت گذاشت روی چیزی و گفت ، این است ، دلیل این حال عجیب این است .  گاهی آسمان بهاری شدن برای یک آدم خیلی ساده می شود . به سادگی قبول دو شاخ گل و گذاشتنشان توی یک استکان و تماشایشان با هزار فکر و خیال با ربط و بی ربط.  من سالها قصه بافته ام . از هر چیز کوچک و بزرگ قصه ساخته ام . همه چیز را به هم ربط داده ام ، بدون فکر کردن به آخر و عاقبت کار . شده ام یک کلاف سردرگم که هیچ چیز نمی شود با آن بافت! آرزوی دستی را دارم که تمام خیالها و قصه های اضافی را بچیند و ببرد از دل و ذهنم . آرزوی دست هایت را دارم ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۸۹ ، ۰۵:۳۶
شب تاب
سینه خواهم شرحه شرحه از فراغ                                                              تا بگویم شرح درد اشتیاق
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۸۹ ، ۰۹:۵۸
شب تاب
یا قدیم داشتم فکر می کردم که این "تو" چرا اینقدر پر رنگ است همه جا که آلمان گل چهارم را به آرژانتین زد. یک لحظه از ذهنم گذشت که چقدر خوب است امشب آدم "تو"ی مارادونا نباشد! منظورم از "تو" همان است که گاهی "او" می شود و نمی ماند و می رود و داغی را به دل آدم می گذارد که نگفتنی است و ننوشتنی ؛ منظورم از "تو" ، تو نیستی ، که تو در بدترین شرایط اگر باز هم " تو" نوشته شوی و "تو" نامیده شوی و حتی اگر اصلا نوشته نشوی باز هم منی ... داری فکر می کنی چرا اینقدر بی معنی است کل این قضیه ؟ من هم به همین فکر می کنم ؛ و به همه ی این "تو"هایی که از سر و کول زندگی ام بالا می روند و باعث می شوند آرزو کنم که تمامشان بشوند یک "او" تا کمی سرم خلوت شود، تا کمی دلم خلوت شود که این روزها بیشتر از سرم دلم شلوغ است . دلیل این همه شلوغی را نمی دانم. این که معادله ی دو مجهولی نیست. اصلا یک مجهولی هم نیست . مجهولی وجود ندارد در قضیه ی " تو"ها  .  این "تو" هرچقدر هم ناشناس باشد باز حداقل برای خودش که معلوم است و برای آن منی که دارد با آن "تو" حرف می زند یا برای آن "تو" می نویسد؛ "او" که نیست که خیالی هم بتواند باشد... اینطور عجیب نگاهم می کنی که یعنی فقط "او" ها خیالی نیستند و " تو " ها هم می توانند گاهی خیالی باشند؟ مثل همین تو ! حالا منظور از این تو ، من بود یا تو ؟! این همه جمله های با معنی و بی معنی به هم می بافم که چه ؟ شاید به خاطر شش لیوان چای امروز باشد که پشت سر هم خوردم یا شاید هم به خاطر عصبی شدنم از احتمال اینکه  ممکن بود امشب من "تو"ی مارادونای بیچاره باشم و در مقابل او ندانم که چه خاکی باید به سرم بریزم ؟! چه ربطی داشت ؟ شاید هیچ . این نوشته را بزرگوارانه از نوشته هایی به حساب بیاور که در روزهایی نوشته شده اند که تو تصمیم گرفتی ناگهان ، نباشی و من را حسابی گیج کنی بین من و تو و یک "او"ی تازه ظهور کرده . این واژه ها را بگذار به حساب سرگشتگی ام از "او" شدنت در این شب های سرد .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۸۹ ، ۱۵:۳۹
شب تاب
یا قدیم   نوشتن چیزهایی که  توی دلت نیست  مثل  نوشیدن آب از چشمه ایست که  هرگز وجود نداشته ! من  تشنه ی این آب نیستم .  اینقدر در این کویر می مانم  تا باران ببارد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۸۹ ، ۰۶:۰۵
شب تاب