شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۲۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

بیا این چند خط را بردار و بزن به چاک. یا امشب را گرسنه بمان. حوصله محبت کردن به عقابم را ندارم...     * پرومته ی سست زنجیر . آندره ژید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۴۵
شب تاب
سربالایی ولنجک را که سرازیر شدم سمت خانه و افتان و خیزان  که خودم را به مقصد رساندم،به جای خبرهای خوش و نمایش آتش بازی جهت عرض خسته نباشید، مانیتورم را مُرده پیدا کردم و بعد هم هی حرف توی حرف آمد و نشد بیایم اینجا بنویسم که اگر روزی بچه ای داشتم، شب کنکور کارشناسی ارشدش بَرَش می دارم می برمش سینما و پارک و بستنی کاکائویی به خوردش می دهم و با یکی از آن خنده های مخصوصی که همه می گویند وقتی مشغولش می شوم چشم هایم برق می زنند، برایش تعریف می کنم که ساعت دوازدهِ شب کنکور کارشناسی ارشدم داشتم با آچو کتابچه ی آموزش مفاهیم ریاضی به کودکان ۳ تا ۵ ساله می ساختم و بستنی طالبی هم می خوردیم دوتایی. شاید هم برای بچه ی آچو تعریف کردم، یا هر بچه ی دیگری که پا داد! اصلاٌ تبدیلش می کنم به یک خاطره ی خانوادگی تا همه، نسل به نسل مثل یک سنت، شب کنکور ارشد بچه هایشان برایشان تعریف کنند!! اگر راوی باهوش و خوش ذوق باشد، این خاطره جنبه ی آموزشی بالایی دارد و در موقعیت های مختلف می شود ازش استفاده کرد.   *** دوازدهمین جمعه ام در " یک رب مانده "
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۱۸
شب تاب
سومین ماگ لبالب از چای دارچینم را که سر کشیدم، تازه فهمیدم چرا از صبح صورتم می خارد و جوش هایی که با معجزه ای به سادگیِ تعویض یک کرم پودر، کم کم داشتند آرام می گرفتند، دوباره داد و فریاد راه انداخته اند. به دارچین حساسیت دارم. فراموشش کرده بودم. اولین چیزی نیست که در مورد خودم فراموش کرده ام. قرن ها پیش که سروش کودکان می خواندم،مجله صفحه ای داشت که دور تا دورش نوشته شده بود " این صفحه چند لطیفه ی بی مزه دارد". واقعاً هم لطیفه هایش بی مزه بود، یعنی برای بازار گرمی یک همچین چیزی دور صفحه نوشته نشده بود. ولی همیشه می خواندمش. فکر کنم همه ی بچه ها این کار را می کردند. حتی بعد از چند بار خواندن لطیفه ها و فهمیدن اینکه بی مزه هستند هم شرطی نشده بودیم که نخوانیمش. گاهی حتی به لطیفه ها می خندیدیم! نمی دانم چرا مسئولین مجله یک همچین صفحه ای را تعبیه کرده بودند. می خواستند صفحه را پر کنند؟ می خواستند سازنده ی آن لطیفه ها غصه نخورند و بدانند که حاصل تلاششان جایی خوانده می شود؟ شاید هم می خواستند به بچه های مردم بفهمانند که  نشانه ها در زندگی همیشه پیچیده و دور از چشم و دیر فهم نیستند و گاهی دستورات و اخطارها و خبرها خیلی واضح بیان می شوند و فقط کافی است آنها را اجرا کنی. البته شاید هم هیچ منظوری نداشتند! بعید می دانم کسی شجاعت این را داشته که به دستور دور صفحه اعتماد کند و آن را ورق بزند و نخواند. بچه بودیم خب. انتظار زیادی هم نمی شد داشت. شاید بچه ای که این کار را کرده حالا به عنوان نابغه شناخته شود! ولی حالا که بزرگ شده ایم، قدرت تعمیم داریم. چیزهای بی ربط را به هم ربط می دهیم. با خود و بی خود نتیجه می گیریم. حالا می توانم بفهمم که دور بعضی آدم ها و موقعیت ها هم به وضوح نوشته شده " این حالت را بد می کند"! و می توانم ببینم که سال هاست خودم را به کوری زده ام و نوشته ی دور صفحه را نخوانده ام. انگار اصلا بزرگ نشده ام. دوست دارم بیدار شوم . توی چشم های کسی که توی آینه به چشم هایم زل می زند خیره شوم و بگویم : " بچه جان! این صفحه چند لطیفه ی بی مزه دارد... چرا نمی فهمی؟ چرا باز هم داری می خوانی اش؟" ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۱۰
شب تاب
... بعدش به رنگ لاکی که خریدم فکر کردم. به عصبانیتم هم فکر کردم. یک کمی هم به خوابیدن یا نخوابیدنم فکر کردم. ولی بیشتر به این فکر کردم که دقیقاً از کی، از چه روز و سالی و در پیِ چه اتفاق یا اتفاقاتی، تبدیل به موجودی شدم که هیچکدام از حس های درونی اش برایش ارزش ندارند؟ موجودی که هیچ اصالتی ندارد  و حتی نمی داند که چه زمانی خوشحال است و چه زمانی غمگین و خیلی ساده و بی تفاوت لبخند می زند به کسانی که حالش را بد می کنند و کنارشان راه می رود و بهشان احترام می گذارد و خودش و تصمیم های زندگی اش را به آنها می سپارد و یک لحظه هم فکر نمی کند که الان، همین الان، می شود آن آدم ها را ترک کرد، که فقط یک بار زندگی می کند و این همه عذاب لازم نیست اصلاً، که بهتر است کمی هم بچه نباشد، که می شود روی پای خودش بایستد بدون نابود شدن همه چیز... مرزِ بین دوست داشتن آدم ها و احساس نیاز و وابستگی به آنها را گم کرده ام. مسأله ی دردناکی است. نمی دانی الان داری خودت را لگدمال می کنی یا داری به خودت احترام می گذاری. نمی دانی داری تکه تکه می شوی یا داری تکه های سرگردانت را به هم می چسبانی. نمی دانی بَرده ای یا آزاد. سوزاندن و خشک کردن ریشه ای که نمی دانی کجاست و بذرش از کجا آمده، خیلی سخت است. ولی، چیزی باید تغییر کند. این وسط خیلی ریشه های دیگر هم می سوزند، می خُشکَند. درد زیادی خواهد بود و همچنین خشم، توهین و همه ی چیزهای بدِ دیگر. چاره ای ندارم. می خواهم مثل پیرمرد غمگین داستان "میز، میز است" ، مشت هایم را روی میز بکوبم و فریاد بزنم : " باید تغییر کند... باید تغییر کند... باید تغییر کند..." . شاید توانستم دست کم یک احساس واقعی و خالص را کشف کنم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۱ ، ۱۵:۱۹
شب تاب
اول اسفند روز مهمیه برام. کلی برنامه داشتم واسش. از دو ماه پیش قالب جدید رو پیدا کردم و تقریباً هر روز رفتم و قد و بالاشو برانداز کردم که ببینم از انتخابم راضی و مطمئن هستم یا نه!دوست داشتم امروز حالم خوش باشه. دوستای جدیدم کنارم باشن. یعنی باشن، کنار من هم نبودن، نبودن. اصولاً کسایی که من اونا رو دوست خودم می دونم نمی دونن که من یه همچین حسی در موردشون دارم واسه همینم نمی تونن متقابلاً حسی داشته باشن در مورد این دوستی! ولی خب، من هر از گاهی می گردم و آدمایی رو پیدا می کنم که دوست دارم دوستم باشن. البته گاهی هم این آدما خود به خود سر راهم قرار می گیرن. اون وقت سعی می کنم ازشون چیزای مختلف یاد بگیرم، البته به شکل غیر مستقیم. این آدما، دیدنشون، خوندنشون، شنیدنشون و حتی فکر کردن بهشون، بهم حس خوبی میدن. خوشحالم می کنن. وقتی آدمی باشی، مثل من، سراغ این جور دوست پیدا کردن ها هم میری.. خلاصه، امروز حالم خوش نیست.چون دوستام کنارم نیستن و چون تقریباً همه ی برنامه هام بهم ریخت. مانیتور محترمم یهو تصمیم گرفت که دیگه روشن نشه و حالا در جواب غصه های من، صداهای عجیب و غریبی از خودش درمیاره. آچو میگه اون سوسکه که رفته بود توی اخترک تاجره حالا اومده توی مانیتور ما خونه کرده! الان دارم با لپ تاپ زن داداش جانم کار می کنم و همش حواسم هست که به جای د، ئ تایپ نکنم!! چون روی صفحه خیلی شبیه هم نوشته شدن! بعدشم همه ی عکسام در شکم کامپیوتر خودمه و دور از دسترس. اصلنم معلوم نیست کی مانیتور دار بشم و در نتیجه فقط تا وقتی این لپ تاپ نازنین در امانتم هست، کلمه ای هم در این وبلاگ خواهد بود! اصلاً حالم گرفته است. آدم هایی مثل من به سادگی حالشون گرفته می شه.متأسفانه ما اینجور آدم هایی هستیم! می خوام از این به بعد بگردم ببینم کسی رو مثل خودم پیدا می کنم یا نه! خسته شدم بس که تک و تنها ناخن کشیدم رو دیوارِ این شخصیت عجیبی که اصلاً درکش نمی کنم. فعلاً همین ها بسه. دارم از حرف می ترکم و از خستگی و بی حوصلگی هم. هرچند یه کم سَمبَل کاری شد، ولی به هرحال، یه اول اسفند دیگه اومد و من هنوز زنده ام، هنوز می نویسم و هنوز هستم... تولد وبلاگم رو به خودم تبریک میگم... تصویر فقط برای خالی نبودن عریضه می باشد! نه یه همچین کیکی در کار است و نه من اصلاً کیک کاکائویی دوست دارم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۱۶
شب تاب