شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

نمی دونم وقتی ۱۴ ساله بودم، داشتم چیکار می کردم که حالا دارم کارهای چهارده سالگیمو انجام میدم. انگار دو دوره از زندگیم، جاشون باهم عوض شده. جای ۱۴ تا ۱۸ سالگیم با ۱۹ تا ۲۳ سالگیم. نمی تونم جلوشو بگیرم. راهِ طبیعت رو که نمیشه سد کرد. فقط دارم به همه ی اون کسایی فکر می کنم که فکر می کنند سرمایه گذاریشون بر باد رفته و با اون همه زحمت، آخرشم اونی نشده که می خواستن. دارم به چند محاسبه ی اشتباهِ کوچک فکر می کنم. ناراحتم. ولی نه زیاد. دستِ من نبوده. فقط می تونم توصیه کنم که کتابهایی درباره نوجوان ها رو هم به سبد مطالعه شون اضافه کنن! ببخشید...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۲ ، ۰۷:۳۱
شب تاب
پا شده ام آمده ام کافی نت! فکرش را هم نکن! این از عادت های هیچوقتم است! درواقع اولین بار است که پایم به همچین جایی باز شده! پول! پولش را بگو! تا پا پس نکشم و راه خانه را پیش نگیرم، هزینه را نپرسیده، گرفتم نشستم پای سیستم! حالا بعداً خبر می دهم که کیف پول صورتی ام چقدر سبک شد. صندلی اش کوتاه است. غصه ام می شود. کمرم درد گرفته بس که راست نشستم تا قدم برسد به کیبورد. قدِ لوسی دارم. بین کوتاهی و بلندی گیر کرده. بدتر اینکه یادم رفته چطور کفش پاشنه بلند می پوشیدم. توی تعطیلات عید یک بار کفش های پاشنه دار نازنینم را پوشیدم. از درب خانه سوار ماشین شدم و روبه روی خانه ی مقصد پیاده شدم و برعکس، تازه یک عالمه از خودم مراقبت کردم تا سالم به خانه برگشتم. تا راهی که می روم به ترکستان نرسیده ، بگذارید بگویم که حرف حسابم چیست! این همه رنج روحی به خودم هموار کردم و آمدم کافی نت که بپرسم : آیا خوشی ها راهشان را گم کرده اند که هی دارند می آیند این طرفی؟ قرصی چیزی مصرف نکرده باشند خدای نکرده. حوصله ندارم دو روز دیگر بیایید بگویید اشتباه شده و برشان دارید ببریدها!! شوخی که نداریم. زندگی است. به سادگی نمی شود دوباره شروعش کرد.هان؟ الان یعنی همه چیز خوب است؟ همه چیز درست است؟ اگر این یک بازی است همین الان بگویید. قول می دهم جنبه اش را داشته باشم. نهایتش این است که به خودم فحش می دهم دیگر. من همیشه به خودم فحش می دهم . کاری به کار کسی ندارم. هوم؟ اصلاً تا آخر این ماه هم بهتان فرصت می دهم تا اگر دیدید حساب و کتابهایتان نهایتاً قرار است جور درنیاید، همین اول کار، مرد و مردانه بروید دنبال یکی دیگر. خب؟ اردیبهشت بیاید و اوضاع باز هم همین باشد...  نه! این برای یک مردادی خیلی خطرناک است. لطفاً عجله نکنید و درست تصمیم بگیرید. حیف است. من هنوز خیلی جوانم. سعی کنید از ظرفیت هایم استفاده کنید! راستی! گل محمد دو نفر را کشت و انداخت توی چاله ی ذغال. تنها نبود البته. ولی خب، کشت دیگر. چاره ای داشت؟ داشتند؟ کلمیشی ها مگر جور دیگری هم می توانستند فکر کنند و تصمیم بگیرند؟ حالا این حرفها به کنار، مبادا چپق مقایسه را چاق کنی. خودم را می گویم. زندگی خودت را گند نزنی، کافی است. لازم نیست تبدیل به الماسش کنی. از ذغالش آتش خوبی درست کن. حتی اگر در چاله ی ذغالت، جنازه ای را سوزانده باشند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۲۱
شب تاب
لپ تاپ به خانه ی برادر است و تلفن و به تبعش اینترنت، به گور! سه روز رفتیم مسافرت اجباری و برگشتیم و عالم زیر و رو شد! حالا هی بگو بوی عیدی و فلان! ولی روزگار بدجور به کام است اصلاً. حس می کنم امسال برخلاف میل باطنی ام حتماً اتفاقات عجیبی رخ خواهد داد و از قضا دلم به اتفاقات خوب هم گواهی می دهد! فکرش را بکن! آدم باید مریض باشد که وقوع اتفاق، هر چند خوب ، بترساندش! مریض! اینقدر به سکون علاقه دارم که اگر حلزون بودم هم دق می کردم چه برسد به خرگوشی، چیزی. نمی دانم این شیرِ قوی پنجه ی آتشین، روی چه حسابی چسبیده وسط طالع من.  امروز برای صرفه جویی در هزینه ها، گشنه و تشنه و افتان و خیزان ، دوباره فلسطین تا انقلاب را پیاده گز کردم تا برسم به چند دقیقه ای اینترنت مجانی و خالی کردن عقده ی دل. خلاصه اصلن وقت ندارم  از دوستان  تشکر کنم و روی ماه تارا را ببوسم و دست همگی را به گرمی بفشارم. فقط یکی به مدیر یک رب مانده خبر برساند که کامنت ها و دستورالعمل جدید رؤیت و به روی چشم گذاشته شد. دیگر اینکه سرم گرسنه ی خواندن وبلاگ هاست و  محرومم از این  دوست داشتنیِ دوست داشتنی ام. دارم غصه می خورم. همگی مراقب خودتان باشید.   من هم دارم سعی می کنم که باشم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۲ ، ۱۰:۲۴
شب تاب
نشستم ناخن های آچو را لاک زدم. هر ناخن، یک رنگ. آخرش دیدیم که هر ده انگشت، رنگهایی شبیه هم دارند. غیر از یک قهوه ای و یک طلایی، بقیه صورتی بودند. صورتی های سال های مختلف. صورتیِ سال سوم راهنمایی که یکی از همکلاسی ها برایم خرید. صورتیِ سال دوم دانشگاه که با بچه ها از توی مترو خریدیم. صورتیِ سال 89 که برای عروسی داداش خریدم. صورتیِ سال کبیسه که برای سالِ جدید خریدم و... . انگار تمام این سال ها داشتم به بهانه های مختلف، خودم را تکرار می کردم. خودم را تکرار می کردم در شیشه های ارزان قیمت لاک. خودم را زندانی می کردم در شیشه های ارزان قیمت لاک. می خواستم یادم نرود که آسان خوشحال می شوم، که بهانه گیر نیستم، که بدخلق نیستم، که می توانم رنگی رنگی باشم! می توانم به زندگی خودم و دیگران رنگ های شفاف و قشنگ بپاشم و خلاصه می توانم هر کاری را بکنم که برای دختر بچه ها به معنی زندگی کردن است. ولی خب، یادم رفت. -------------------------------------- شانزدهمین جمعه ام در یک رب مانده : هوس
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۲ ، ۱۰:۳۳
شب تاب
دیروز اینقدر خندیدیم که دل درد گرفتیم. بعد از مدت ها،یک مشت دلقک جمع شده بودیم دور هم و تازه خیلی خیلی هم مؤدب بودیم و حرف های خصوصی و تیکه های مگویمان را غلاف کرده بودیم به هوای حضور مامان و آچو! اصولاً باید یک عامل بازدارنده وجود داشته باشد. نمی شود ما چهار نفر را بدون هیچ محدودیتی رها کرد! قطعاً تلفات خواهیم داد!  نمردم و به یکی دیگر از قول هایم عمل کردم:  آبگوشت خوردیم در کاسه های سفالی با نان سنگک و ترشی بادمجان و ترشی آلبالوی خانگی. باشد که مقبول افتد! چرخکی هم در اینترنت زدیم و چندتایی گوشی موبایل جستجو کردیم برای مصی. سه سالی هست که قصد دارد گوشی نو بخرد! کلی سوژه جدید خنده خواهیم داشت بعد از خرید یک عدد گوشی تاچ توسط این رفیق شفیق! فال هم گرفتیم! دخترها دور هم جمع بشوند و فال نگیرند؟ نمی شود. حالا خیال نشود که مجلس به کلی لهو و لعب بوده و شیطان داشته آن وسط شلنگ تخته می انداخته ها. خیر. شهادت می دهم که حتی یک دقیقه هم نرقصیدیم (شرایط مهیا نبود البته) و تازه، از روش استاندارد رزومه نویسی، پایان نامه ی بچه ها، دانشگاه، شغل، کلاس های جهاد دانشگاهی، وبلاگ جغرافیا، فیلم اینجا بدون من و برخی مسائل مشابه هم صحبت کردیم. آن هم صحبت های جدی. همیشه به شدت حواسمان هست که سطحی و مبتذل نشویم!  داشتن دوستانی که بلدند بخندند و بخندانند، ثروت عظیمی است. با چیزی عوضش نمی کنم، حتی با جمله ای تأیید کننده از طرف تو...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۲ ، ۱۶:۳۰
شب تاب
برداشتیم مامان را بردیم تجریش، امامزاده صالح. با مترو. زیارت کردیم. نماز جماعت خواندیم. نون و پنیر و گوجه و خیار و سبزیمان را خوردیم و برگشتیم. حالش خوش شد. اگر می توانست آن مانتوی صد و پنجاه هزار تومانی را بخرد برایم، خوش تر هم می شد. سعی کردیم حواسش را پرت کنیم به ترخینه و ترشی های رنگ به رنگ و صد جور علفی که مغازه دارها داشتند به اسم چیزهای عجیب و غریب به مَردم ندید بَدیدِ شهری می فروختند که دیگر هوس نکند برگردد توی آن مانتو فروشی! کارِ عبثی بود  البته! عمری خودش ترخینه پخته بود و ترشی انداخته بود و شَنگه و چِگیردان و پاپاقِزقان و پاپغلاق و صد جور علف دیگر را با دست های خودش چیده بود و حالا کلی خنده اش می گرفت از دیدن این همه چیزهای تکراری و چشم های گرد شده! نزدیک بود هرچه رشته ایم پنبه شود و حالِ خوش به سادگی تبدیل شود به ناخوش؛ به سرعت دست و پایمان را جمع کردیم و برگشتیم خانه...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۲ ، ۱۹:۰۰
شب تاب

مثل آب، برای پرهام...

 

پانزدهمین جمعه ام در یک رب مانده:تبریک سال نو!


چسبید به:,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۲ ، ۱۶:۰۷
شب تاب
فقط همینمون مونده بود که مامان تبدیل بشه به زنی که حس می کنه شوهر و بچه هاش درکش نمی کنن... آقا من خودمم درک نمی کنما، می فهمید...؟ این مشکل بزرگ و ترسناکیه. خودم به اندازه کافی رنج می برم از این همه بی درکی، شما دیگه شورش نکنید لطفاً. تازه تازه داره یه چیزایی سرم میشه از خودم، دیگه جونِ فکر کردن به "روش های افزایش اعتماد به نفس و رضایت از خود" برای شماها رو ندارم. به خاطر خدا خودتون هم یه ذره تلاش کنید. همه  حرص ها رو من باید بخورم؟ تنهایی؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۲ ، ۲۰:۱۷
شب تاب
بوی عیدی؟ بوی توپ؟ بوی کاغذ رنگی؟ هه! من از این عید هیچ بویی حس نمی کنم. به شکل خنده داری، یهو سال تحویل شد! بعدشم روزگار ما کاملاً شبیه گذشته ادامه پیدا کرد. آرزومه مثل خیلی های دیگه، واقعاً یه سال، حس خوبی داشته باشم در مورد نوروز. یا لااقل یه حس متفاوت نسبت به سایر روزهای سال داشته باشم. دوست دارم بدونم بقیه دارن از چی حرف می زنن، وقتی میگن حس خوبی دارن و احساس نو شدن می کنن و تصمیم دارن چیزای جدیدی رو تجربه کنن و خلاصه وقتی از همین حرفای دَمِ عیدی می زنن. برای من که نوروز یه روزیه کاملاً شبیه روزهای دیگه. اگه به گرم شدن هوا و اومدن بهار باشه، درخت حیاط ما دو هفته ای هست که جوونه زده. اگه به چرخیدن خورشید و اعتدال و این حرفها باشه، زمین که همیشه داره می چرخه! اگرم دنبال بهانه اید... بد نیست. باشید. دنبال بهانه باشید. عیب نداره. همه چی خوبه! فکرشو بکن! ما از این عید حتی دید و بازدیدش رو هم نداریم! عجب عیدی! دارم لذتش رو می برم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۱۸
شب تاب