شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۸ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

پیرزن را به جشن عروسیِ نتیجه اش دعوت نکردند. از دختر کوچکش می پرسید حالم را نپرسیدند؟ نپرسیده بودند. دلش شکسته. عادت نداشته در همه ی زندگی اش به کنار بودن. دور بودن. وسطِ ماجرا نبودن. عادتش دادند اما. غصه می خورد. همین الان دارد غصه می خورد جلوی چشمم. کاری نمی توانم بکنم.چای دَم می کنم برایش. با بی میلی می نوشد. حالش خوش نیست دیگر. این داستان شاخ و دُم که ندارد، تیغ دارد. از این تیغ ها زیاد دارم این روزها. تا آزارشان کمتر شود، قرار می گذارم با سامز. اولش اس میدهم به سین. صلوات نذر نمی کنم که بهانه نیاورند. پوستم کلفت شده. آماده ام که از هرکدام چیزی بشنوم و آخرش چهارشنبه ام فقط خلاصه شود در بالا و پایین کردن پله های شعبه 17 بیمه. وقتی سین گفت که می آیند، ذوق کردم ناجور. دیدمشان. محکم بغلشان کردم. خندیدم. بلند بلند خندیدیم. میم عاشق شده! حالا حتماً می آید یک چیزی بارم می کند اینجا. ولی نمی شود که نگفت! بی معرفت وسط راه وِلِمان کرد و رفت پیِ ناهار خوردن با جناب. من هم دستِ آ و سین را گرفتم و ولی عصر و جمهوری و کارگر را پیاده گَز کردیم تا گرسنگی آن روی سین را که من مدت ها بود ندیده بودم بالا بیاورد! وقتی مطمئن شدم که خون جلوی چشم های سین را گرفته، رفتیم یک فست فودیِ نسبتاً بی کلاس و ساندویچ گاز زدیم و خندیدیم! این طفلی ها با من پایشان به چه جاهایی که باز نمی شود. بعد خودمان را رساندیم به انقلاب و کافه کتاب. شیر قهوه خوردیم و کتاب خواندیم* و حرف زدیم. روز خوبی بود. حالمان خوش شد. حالِ من یکی که خوش شد. چقدر داشتنِ دوست، خوب است. من آدمِ تنهایی نیستم. من آدمِ افسردگی نیستم. باید دست خودم را رها نکنم... * مجموعه داستانِ " پرتره ی مرد ناتمام " * و این پستِ سین... http://astaraas.blogfa.com/post/187
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۲ ، ۱۷:۵۴
شب تاب
مزه ی کودکی ها را دارد. مزه ی بچه بودن. مزه ی مرباهای زن دایی و صبح های تابستانیِ خنکِ آن شهر. مزه ی جیغ و داد با دخترخاله ها و چیدن و خوردنِ گوجه ی قرمزِ کلاغ نوک زده از توی باغچه. مزه ی قیماق های تازه ی حاجی ننه. مزه ی خواب زیرِ کرسیِ زغالی و تکیه دادن به دیوارِ کاهگلی. مزه ی چیزهای دور. خیلی دور. آنقدر دور که حالا فقط حرفش را می زنیم. همین است دیگر. دیگر چی مثل قدیم مانده که دنیایی که من در آن بزرگ شدم، مانده باشد؟ مامان هنوز قیماق درست می کند. ذغال درست کرده ایم خودمان با دست های خودمان و کُرسیِ عروسیِ مامان هم برپاست. اما خب، نمی شود که. می شود؟ آخر، همه بزرگ شده ایم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۲ ، ۱۵:۱۵
شب تاب
من برای چیزهایی دلتنگ می شوم که هرکس دیگری هم ممکن است دلتنگ بشود. مثل برف و کُرسیِ زغالی. مثل گیس های بافته. مثل چالِ روی گونه. مثل روزهای مدرسه یا دانشگاه. مثل دوست های قدیمی. من آدمی معمولی ام.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۲ ، ۱۹:۵۶
شب تاب
راستش را نخواه که بدانی. اینکه خودم می دانمش بس است و حتی گوشه ی لب های نازنینت هم نباید رو به پایین سفر کند از دانستنش، چه برسد به اینکه بخواهی ذهنت را درگیرش کنی. همین که دستم را بگیری و بِبَری ام به جایی که سکوت دارد و  تو هم سکوتش را نشکنی و روی یک تکه کاغذ بنویسی: "خارِ فرو رفته در پایت را نمی توانم ببینم، نمی توانم بیرون بیاورمش، اما دست ِ کم می توانم در آغوشت بگیرم تا باقی راه را کمتر درد بکشی." و کاغذ را بدهی دستم و، همین. کفایت می کند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۲ ، ۱۶:۴۰
شب تاب
شبکه نمایش داره یه فیلم نشون میده. وحشتناکه. یارو اومده میگه من پروفسور فلانی هستم و اینم زنمه و اینم خاطراتمه و خلاصه این منم که منم ! ولی عالم و آدم یه نفر دیگه رو با همون اسم و زن و خاطرات معرفی می کنن و میگن این پروفسور فلانیه نه تو! از اولش ندیدمش. ولی حتماً از اون فیلماست که بعدن معلوم میشه آقاهه راست می گفته و دیگران دروغ و همه اینا نقشه است واسه رسیدن به اهدافی احتمالاً شوم. جای اون آدم بودن، ترسناکه. البته نه واسه کسایی که آرزوشون فراموشی و گم شدنه. اگه واسه این آدمی که الان منم، این اتفاق می افتاد، احتمالاً یه ذره ذوق می کردم. بعد سعی می کردم مطمئن بشم که در مقابل دوربین مخفی نیستم و وقتی از گیجی در اومدم، می رفتم دنبالِ رندگیم. زندگیه پیشِ رو... ساده نیست. ساده به نظر میاد فقط. مثلِ تصمیم گرفتن برای داشتن یک روز جدید و متفاوت، بعد زنگ زدن به آچو، بعد گذاشتن دو تا دونه برساق روی بخاری و بعد، نشستن روی مبل و زار زدن... *** اسمم داره یادم میره چون تو صِدام نمی زنی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۲ ، ۰۸:۳۵
شب تاب
متوجه شده ام که وقتی چراغ ها روشن اند ، آدم ها تمایل دارند درباره کاری که می کنند حرف بزنند، درباره زندگی بیرونیشان . کسانی که در نور شمع یا آتش نشسته اند شروع می کنند به حرف زدن درباره ی احساسشان، درباره زندگی درونیشان. آنها ذهنی حرف می زنند، کمتر جر و بحث می کنند، درنگ هایشان طولانی تر است... *جانت وینترسون - همشهری داستان - دی ماه 1392
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۲ ، ۰۷:۳۸
شب تاب
سین اس می دهد، جوابش را نمی دهم. چیز خاصی نبود. جک بود. ولی جوابش را نمی دهم. آ هم اس داد، جوابش را ندادم. این روزها حرف زدن با حورا را دوست تر دارم. حالا بیایید دلگیر شوید. چه کنم؟ قاعده ها پیشتر از این زیر پا گذاشته شده. از حورا می پرسم کم یا زیاد بودنِ زاویه ی پیوندی چه اهمیتی داره؟ می گوید نمی دونم! بی خیال شو! هیچی یادم نیست! بی خیال نمی توانم بشوم. اینکه شیمی دقیقاً نقطه ی مقابل جغرافیاست، هرچه بودم را پشت و رو کرده. یکی بزرگ و خیالی و غیرقابل دیدن و یکی ریز و واقعی و قابل مشاهده! حالا اگر یک بلاگر حسابی بودم از توی همین می توانستم یک پست پر بازدیدِ کامنت خور بنویسم که نیستم و خب همین. ریز حالت ها! ریز حالت ها را کجای دلم بگذارم که جایشان خوب باشد و با جابه جا شدنشان عالمی بهم نریزد؟ چرا حورا غمگین است؟ دنیای آدم ها چقدر غریب به هم نزدیک می شود. باید مراقبِ هم باشیم. تابستان نیست اما،آفتاب دارد ما را بخار می کند. باید حواسمان به دوست داشتنی های دوست هایمان باشد. دنیای آدم ها بی دوست داشتنی هایشان شکننده است و تلخ. باید حواسم به حورا باشد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۲ ، ۱۷:۱۳
شب تاب
آخرین روز پاییزم یلدا شد، وقتی شدم ننه سرمای قد و نیم قدها و با "نوه های گلم" گفتن خنده های از ته دل را چسباندم به چشم های از حدقه درآمده شان. یلدای من شروع شد و تمام نشد. این بود مرکزِ دنیایم؟ زندگیم دارد روی پاشنه ای می چرخد که همیشه دوست داشته ام بچرخد و این حسی میدهد به این روزهایم که انگار همه چیز تمام شده دیگر. که انگار همه چیز همان شده که باید می شده و الان فقط باید ایستاد و تماشا کرد و چای نوشید مثلاً. که انگار باید زد زیرِ کاسه و کوزه ی همه چیز تا دوباره از اول شروع شود قصه. حالا سقفِ آرزوهای یک نفر چقدر کوتاه است که به این زودی دستش می رسد به آن و می نشیند به تماشا، بحثِ دیگری است. به کسی هم مربوط نیست. پوزخند می توانی بزنی البته. این هم به من مربوط نیست. ولی پایت را در کفشِ من نکن جانم. آدمی که    می داند فردا می میرد، دست آرزوهایی که امروز برآورده می شوند را می گیرد و می آورد سرِ سفره اش. آن گروهی که جان می کنند برای آرزوهایی دور، نمی فهمم. من نمی فهمم. خیلی ها تحسینشان می کنند اما. من نمی کنم. به جایش می روم چند تا آرزوی دیگر لیست می کنم. بی ترس. بی شک. آنچه باید بشود، می شود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۲ ، ۰۸:۰۲
شب تاب