فردا نه، پس فردا. عاقبت که سال نو می شود. نمی شود؟ تو بگو کی نو می شوی؟ بگو کی می آیی دستم را می گیری و از وسط آرزوی برآورده شده ام می کشی ام بیرون و به رویم لبخند می زنی؟ بگو کی تقویمت ورق می خورد تا برسی به سالِ شیر، ماهِ شیر، روزِ شیر؟ این روزها شبیه هم نیستند. هر روزش یک جور می گذرد بی تو. یک روز با داستان، یک روز با پیراشکیِ کِرِم دار، یک روز با پسر جوانِ بی نظیرِ روزنامه فروش، یک روز با بادهای وحشتناکی که گیر داده اند به چادرم و یک روز با موجوداتِ فضاییه سرزمین کوچولوها. نگداشته ام نبودنت دیوانه ام کُند. نمی گذارم. باید وقتی برگشتی، حالم خوش باشد. سر پا باشم. بتوانم بخندم. برایت چای دَم کنم. باید بتوانم همه چیز را مو به مو برایت تعریف کنم. زمین از حرکت نمی ایستد، درختان هم بی برو برگرد جوانه خواهند زد. بهار پشتِ در دلِ من مانده جانکم، لب تر کن تا وارد شود ...