شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۱۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

الان وقتِ هیچی نیست. حتی وقت مردن. فقط باید رفت یه گوشه، نشست. باید رفت یه گوشه ای که هیچکس نبینه آدمو. سکوت. سکوت. سکوت. نباید کسی حرف بزنه. نباید چیزی به گوش برسه. باید تاریک باشه. باید آروم باشه. باید دور باشه. باید آدم امان داشته باشه. چهار دیواریه اینجا. کوچیک. مرده. خفه. رو. دم دست. دندونه دار. تیز. چندش آور. خسته. دلمو نمی لرزونه که برگردم. دیوارهای دلم هوار شده روی سرم. می گردن و پیدایم نمی کنن یا وسط لجن ها پیدایم می کنن یا پیدایم می کنن و دماغشون رو می گیرن. میگن بوی بد میدی. چشماشونو می بندن. میگن تنت کرم گذاشته. بیرون گود نشستن و میگن لنگش کن. لنگش کردم. سخت بود. جونم در اومد... هیچی نگید. خب؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۲ ، ۰۸:۳۶
شب تاب
زبانم را می کشم روی پارگیِ لبم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۲ ، ۱۸:۲۷
شب تاب
سنگی را به شیشه زدن، بلدم. می دانمش. بعدش را نمی دانم. دقیق نمی دانم. لازم دارم که دقیق بدانمش. حالت چشم ها، چیزهایی که توی سر می چرخد، چیزهایی که روی لبها می آید، همه را باید بدانم. ندانستنش ترس دارد. خفه ام می کند و دستهایم را توی جیب هایم فرو می برد برای دندان با دندان ساییدن و فشردن ِ ناخن انگشت اشاره به گوشت گوشه ی ناخن شصت تا خون افتادن. با این همه جای پنجه روی تنم نباید به بعدش فکر کنم، اما فکر می کنم. دوست داشتن آدم را بیچاره می کند. خوار می کند. مشکلِ آدم هایی که با هم زیر یک سقف زندگی می کنند همین است. یا اینقدر هم را دوست دارند که گند می زنند به همه چیز، یا اینقدر هم را دوست ندارند که گند می زنند به همه چیز. همه چیز. خودشان. آن دیگری. آن دیگری و آن دیگری. دوست داشتن کوری است. یا کورت می کند برای دیدن خودت یا کورت می کند برای دیدن دیگران. لعنتی. بی جرئتی را گردنِ همه چیز می شود انداخت... جنون حاشا شدنی نیست. زمین نمی چرخد که آدم ها را آرام کند. شاید روزی به گورِ پدرِ بعدش بخندم. و آخ که آن روز چقدر تماشایی است و وسوسه انگیز...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۲ ، ۰۸:۳۸
شب تاب
خب، اون از رئیس جمهورتون،  اینم از تیم ملیتون که رفت جام جهانی. دیگه چی می خواید؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۳۲
شب تاب
اگر بلد بودم، حتماً افسرده میشدم... زن‌ها وقتی ساکت می‌شوند، وقتی صدایشان در نمی‌آید، وقتی در ظاهر سرشان به کارِ خودشان گرم است و هیچ گله‌ای از هیچ کسی ندارند، وقتی بی‌تابی نمی‌کنند، غر نمی‌زنند، وقتی هی راه به راه نمی‌گویند که دلتنگند، کلافه‌اند، نمی‌گویند کاش بودی، کاش بیایی ببینمت، وقتی نمی‌گویند دلم برایت تنگ شده، از دنیای بدونِ تو می‌ترسم، از روزهایی که تو را ندارند می‌ترسم، وقتی نمی‌گویند لعنتی، بی‌معرفت، غریبه؛ وقتی هیچ کدامِ این‌ها را نمی‌گویند، وقتی بی‌قراری نمی‌کنند، لبخندهایِ مصنوعی می‌زنند، ادایِ آدم‌هایِ خیلی قوی و محکم را درمی‌آورند، وقتی مدت‌هایِ طولانی خفقان می‌گیرند؛ این‌ها همه یعنی رو به ویرانی‌اند. رو به نابودی‌اند. زن‌ها تویِ سکوت‌هایِ طولانی‌شان ویران می‌شوند. تویِ لبخندهایِ مصنوعی‌شان. این را بفهمید. خب؟!! بفهمید... بعدش هم هیچ کاری نکنید. نمی‌خواهد هیچ کاری بکنید. فقط بفهمید... اینم لینکش : سکوتِ زن ها را بفهمید
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۲ ، ۱۸:۳۶
شب تاب
چرا همه دارن از چیزی حرف می زنن که وجود نداره؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۳۳
شب تاب
زدند پسرِ حاج پسند را کشتند!   بعدِ اون سالِ سیاه، بدجوری چسبید. البته به من، نه به کُشنده ها. خدا از این به بعدشو به خیر کنه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۴۹
شب تاب

از سر و رویش داشت همه ی چیزهایی می بارید که زمانی دوست داشتم هرکس که نگاهم می کند خیال کند که دارد از سر و رویم می بارد آن چیزها و درست وقتی جلوی رویم سبز شد که خب، چند وقتی بود تصمیم گرفته بودم دیگر هیچ تصمیمی نگیرم درباره ی بارش هر چیزی از سر و رویم و در آن لحظه ی خاص زدم زیر خنده که نزده باشم زیر گریه و صدای سمجی هی توی سرم تکرار نکند گریه کاره ابره! و صدای بغض داری هم نگوید که نه! گریه کاره بچه هاست، نمی دونی یعنی خاله؟ خلاصه اوضاع بغرنج تر هم می توانست باشد البته اگر من ترجمه ی بهتری را نخوانده بودم از آن کتابی که دستش بود و با بدبختی تمامش کرده بودم و صدهزار بار به نویسنده ی وراجش فحش های قشنگ قشنگ داده بودم. البته وقت ذوق کردن از یک قدم جلوتر بودنم را نداشتم از بس کمرِ جغرافیای شهریِ مملکت زیر بار آرزومندانِ پزشکیِ دبیرستانیِ مملکت خم شده بود و خلاصه نفسی نداشتم که بیشتر توضیح بدهم که تازه اینی که تو داری می خوانی... اصلاً هیچی! دوست داشتم توی چشم هایش زل بزنم و بگویم چقدر میگیری بیایی برویم سوار تاکسی بشویم و راه یکی از همان کافه های دنجی که بلدی در پیش بگیریم و چند دقیقه حرف بزنی ببینم واقعاً این بارش بی امان، زاینده و زلال است یا چیزی است مثل همان گنداب هایی که عجیب با آنها آشنام. زل که نزدم هیچ، به اینکه چشم بسته فحشش هم بدهم فکر کردم. ولی خب آدم به چیزی که تصمیم گرفته برایش مهم نباشد که فحش نمی دهد. به جایش می رود یک گوشه ای تُرد میخورد و به کم کردن هرچه سریعتر سایه ی سنگینِ خیلی چیزها از سرِ کچلش فکر می کند. می شود هم به آسمان نگاه کرد و یه برگ ساکن درخت ها و غصه خورد از اینکه حتی باد هم نمی آید در این شهرِ لعنتی، برای گرفتنِ دستِ آنی که از تمامِ تنش آتش می ریزد...


چسبید به:,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۰۹
شب تاب
رفتنِ ناگهانی، پایان نامه ایست که استاد راهنمایش آن غولِ کچلِ مزخرفِ مزخرف باشد. چیزی بی سر و ته که فقط ادعا دارد. نه جانم. رفتن، مقدمه می خواهد. چکیده می خواهد. فصل بندی و رفرنس و زیرنویس و منابع و مآخذ و از همه مهمتر، نتیجه گیری می خواهد. تازه باید عنوان هم داشته باشد. همینطور الکی که نمی شود یک روز صبح بلند شوی و تصمیم بگیری که بروی و تازه از رفتنت هم دفاع کنی و نمره ی قبولی هم بگیری! علف هرز نبودی که خودت را همچین ناگهانی از ریشه بکنی و فردا پس فردایش دوباره سبز شوی به این بهانه که چیزی که هست، هست! هان؟! این بار رد شدی. راستش بدشانسی آوردی که داور، من بودم.   ----------------------------------------------------------- * تب خیلی چیزها داغ است این روزها. بگذار باشد. من که فعلاً ترجیح می دهم مسابقات تیم ملی والیبال را در لیگ جهانی تماشا کنم و یکی از آرزوهای مرتبط با آن را هی توی ذهنم مرور کنم بلکه بشود، تا اینکه بخواهم واردِ چیزی بشوم که سر تا پایش فقط سرِ کار گذاشتن و بازی دادن شعورم است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۱۴
شب تاب
 به یه بازی دعوتم کرده. قراره کتابخونه هامونو به هم نشون بدیم. اینم از کتابخونه ی من. البته اونی که دَمِ دستیه! یعنی یه کتابخونه ی بزرگ تری هم هست که از کتابای بچگیام تا کتابای درسی و قدیمیِ قدیمی و خلاصه همه چی توش پیدا میشه! ولی این یکی رو بیشتر دوست دارم.

کتابخونه ی من!

 بالا، قرآن، نهج البلاغه،حافظ، هوای تازه شاملو، مجموعه اشعار محمد علی بهمنی، گزیده اشعار سایه، دیوان رهی معیری.

پایین، جلد سوم و چهارم کلیدر، رامونا و پدرش، انگار گم شده ام(این سه تا رو از کتابخونه گرفتم)، قوی شیپورزن، شازده کوچولو، سه برخوانی بهرام بیضایی، یادداشت های شخصی یک سرباز و شانزدهم هپ ورث سلینجر، آرش، ابن مشغله نادر ابراهیمی، لافکادیو شیری که جواب گلوله را با گلوله داد سیلور استاین، شاهدخت سرزمین ابدیت آرش حجازی، دیوان فروغ فرخزاد و نارگل خانوم!

 

 

* اونقدر غریبم اینجا ، که نمی دونم کیو باید دعوت کنم. اما...

زهرا جان ، بیا بازی!


چسبید به:,
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۳۳
شب تاب
به اینکه، اگر عکاس می شدم هم، بد نبود، فکر می کنم... ****** یک وبلاگ پیزوری دارم و روزی هزار نقشه می کشم برایش و هرچند وقت یک بار زیر و رویش می کنم الکی که مثلاً یک کاری کرده باشم وقتی آسمانم ابری است تا صاعقه هایم نگیرد به چیزهای اساسی تر و مهم تر و بنیادی تر و هوا همانطوری ابری بماند لااقل و طوفانی نشود دیگر. طفلکی خیلی هوایم را داشته تا به حال. چقدر دلم می خواست حالش بهتر از این بود و دوستان بیشتری داشت، اما نیست و ندارد. چون خودم نیستم و ندارم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۲۰
شب تاب
باید شازده کوچولوی موفرفری ام را ببینید وقتی سرود ملی را می خواند و "بهمن" را "بهمند" تلفظ می کند! اگر فقط برای دیدن همین یک صحنه، بیست و کمی سال عمر کرده باشم، می ارزد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۲۴
شب تاب
صدای رعد و برق می آید. صدای جروبحث بابا و عمه ، خنده بازار، سماور، یخچال، دزدگیر ماشین همسایه، جیغ محمد امین، استکانِ چپه شده در سینی از ضربه ی پای مامان، خنده های آچو و تق تق کیبورد زیر انگشت های من هم می آید.  همین الان هم، صدای باران روی کانال کولر به صدای خس خس گلویم که زیر صدای همه ی این صداها بود، اضافه شد.     --------------------------------------------------------- دو تا سیلورمن دیدم. مردم، وسط ایستگاه متروی میدان آزادی، تماشایشان می کردند و یک لحظه دست از مسخره کردن برنمی داشتند. قدم هایم را تندتر کردم به سمت اتوبوس. غصه ام شده بود...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۵۸
شب تاب
واقعاً اینطوری فکر کردی؟ که تنهایی برم خرید؟ تنهایی برم ساندویچی؟ خودم با خودم برم بستنی بخورم؟ دست خودمو بگیرم و برم پارک قدم بزنم؟ برم سرِ کار و مستقل بشم؟ و بشم خودم و خودم؟ که فقط نظر خودم مهمه برام در مورد چی پوشیدنم؟ که اذیت نمیشم از اینکه کسی دستپخت اختصاصیمو نمی خوره و ازش تعریف نمی کنه؟ که دوست دارم خونه رو مرتب کنم، فقط برای خودم؟ که فرقی نداره واسم کسی منتظرم باشه یا نه؟ که دلم می خواد یه نفری دنیا رو بذارم تو جیب بغلم؟ هه ... نه عزیزِ جانم. اینی که گذاشتی به حال خودش و رفتی و خیال کردی می خواهد و می تواند همه چیز را تنهایی، ورژنِ دو نفره ی من بود، نه آن مدلِ تک نفره ای که فکر کردی دانلود کرده ای از دلِ دنیا.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۵۲
شب تاب
از امروز ظهر، صدام در نمیاد. گلوم درد می کنه. نمی دونم چه بلایی سرش اومده. کلی با امیرعلی جانم خندیدیم به صدام! پسرک نازنینم تنها کسی بود که بعد از چند ساعت قار قار کردنم، صاف تو چشام نگاه کرد و با یه حالت عجیبی گفت: صدات چی شده؟؟ گفتم نمی دونم. مثل کلاغ شدم! مگه نه!؟ غش غش خندید و یادش رفت که چند دقیقه پیش می خواست بیچاره ام کند به خاطر دیر آمدنِ مادرش. نمی دونم فردا رو چطوری می خوام بگذرونم؟ هیچ دوست ندارم که نرم. حالا که شازده کوچولوی مو فرفری ام دمپایی هام رو جلوی پام جفت می کنه و اونقدر بهم اعتماد کرده که اجازه میده ببرمش دستشویی، حالا که همه شون منتظرن تا با میوه هاشون براشون گل درست کنم، حالا که توی بغلم می خوابند، حالا که موهاشونو شونه می زنم و می بافم و غرق میشم تو خیال دخترکِ نداشته ام، وقت جدایی نیست. حالا وقت جدایی نیست. حتی برای یک روز. حالا که دلم تنگ می شود برای همه ی منحصر به فرد بودن های هوش از سر پَرونشون، وقت جدایی نیست. خیال هم نمی کردم که به این زودی ها اینی بشه که شده. چند روز پیش رفته بودم پیشِ مصی. از بچه هام داشتم میگفتم و حواسم نبود که مشتریِ خیاطخونه ی کوچیکشون کم کم داره شاخ درمیاره از این که من واقعاً این همه شکم زاییده ام که هی بچَم بچَم می کنم؟! گفتند که چکاره ام و شاخ ها آب شد! رفته بودم چند کلمه ای با مصی حرف بزنم، از درد چند روز پیشم که دوباره داشت می بردم به جایی که تاریک تر از اون نداشته ام توی زندگیم؛ ولی نشد. بنگاه کوچک کارآفرینیشون ، شکر خدا غرقِ مشتری بود. هی از این صندلی به اون صندلی و از این گوشه به اون گوشه می رفتم تا کمتر مزاحمشون باشم توی اون کارگاه چند متری که برای خودش هم اعتبار داره و هم درآمد زایی و هم هنر است و هم خیلی چیزهای دیگر! این که این همه آدمِ عجیب و به قولِ مصی زبان نفهم، با زندگی های جورواجور و قصه های شاخ دار رو یکجا می دیدم، جالب بود. مدت ها بود همچین جمعی رو ندیده بودم. ولی هیچی عجیب تر از رفتارِ مصی نبود. از صد کیلومتری داد می زد که ناجورترین وصله ایه که صاحب خیاطخونه تا حالا به جایی زده! به زبون مشتری ها حرف نمی زد. یک خیاط فوفق لیسانسه که از همه انتظار شعور و فهم و درک و احترام متقابل داره! از همه! این گلادیاتورِ نازنین من یه عیب بزرگ داره، اونم اینه که با شرایط، خم نمیشه! توی هر شرایط، با وجود هر نوع آدم هایی و توی هر فصلی، دقیقاً  یکجور رفتار رو نشون میده! خیلی باحاله! وقتی یه همچین دوستی دارید، هیچوقت غافلگیر نمیشید. مصی، فوق العاده است. توی عمرِ کوتاهم، آدمی به سرسختی اون ندیدم. باید چهار سال باهاش زندگی کرده باشید که بفهمید چی میگم! داشتم چی میگفتم؟ درددل؟ بی خیال. خیلی وقته که می خوام و نمیشه.         ----------------------------------------------------  من نتوانستم که بنویسمش. حرفِ دلم بود و بلد نبودم یا جرئتش را نداشتم که بنویسمش. به هرحال ، نیکولا آن را نوشته : ما به همین عدم داف زدگی خیلی هم خوشیم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۱۸
شب تاب
هیچوقت با مردی ازدواج نکن که با بودن در کنار تو، بهش حسِ تحقیر شدن دست بده و فکر کنه (به هر دلیل با خود و بی خود و با ارزش و بی ارزشی) از تو کم تره.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۵۰
شب تاب
ببین آقا! رفیق! شما بیا کاندید شو، بعدش ما رد صلاحیتت می کنیم. بعد شما به دل نمیگیری زیاد. بعدترش همه فکر می کنن ماها چقدر قانون مداریم. اون وقت آبها که از آسیاب افتاد، همه با هم میشینیم می خندیم به ریش ملت. خب؟؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۳۴
شب تاب