شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

لپ تاپ قرضی باز هم در خانه ی ماست و این است یکتا دلیل توانایی سر زدن به همه ی دوست داشتنی هایی که نبودِ این ابزار دور از دسترسم گذاشته بودشان. قرار بود وجه رایج مملکت که به جای اعصابِ سرخ ِ دود کرده از سر و کله زدن با قد و نیم قدها به دستم داده اند، برود در جیب یک فروشنده و بشوم مالک یک لپ تاپ، اما سفر و سونی نگذاشتند که بشود. واقعاً سونی خجالت نمی کشد که لپ تاپ هایی تولید می کند که قطعات یدکیشان سخت پیدا می شود؟ آن هم لپ تاپ هایی به این زیبایی؟ ظاهراً معنیِ قشنگ را خوب فهمیده اند پدرسوخته ها. ولی چیزی از جیبِ ما و راه هایی که پول واردِ آن می شود نمی دانند. حالا به هرحال هنوز با لپ تاپ خان داداش و زن داداش جانمان داریم می نویسیم و وب گردی می کنیم و به روی خودمان هم نمی آوریم که طفلک ها الان حق دارند به ما مثل آن مستاجرهایی نگاه کنند که بی اجاره دو دستی چسبیده اند به خانه و خیال بلند شدن هم ندارند. ولی راستش این همه تنهایی را نتوانستم به خودم ببینم. می خواستم تا لپ تاپ دار شدن این طرف ها پیدایم نشود، ولی نشد. نتوانستم. مدت هاست از دوستی حذف شده ام. جز پنجشنبه ی دو هفته پیش که از ترس از دست رفتن خودم را با چشم های پر از باران به حورا رساندم، هیچ رد پایی از دوست در زندگیِ این روزهایم پیدا نمی شود. همه رفته اند سر در گریبانِ زندگیهایشان و قاعدتاً کسی مثل من نمی تواند جایی داشته باشد میان دست و پایشان و آدم وقتی یک بار، دو بار، ده بار، بیست بار زور زد و دید که نمی خواهند و نمی شود باید حساب کار خودش را بکند و بفهمد که جایی ندارد میان دست و پایشان و دست و پایش را جمع کند که جمع کردم. چرا آدم ها اینطوری اند؟ من دوستی های در دل را نمی فهمم. کهیر می زنم از این حرف های مسخره ای که : درست است همدیگر را نمی بینیم ولی ما هنوز با هم دوستیم! ما همدیگر را دوست داریم! ما برای هم دعا می کنیم و خلاصه اصلاً نیازی نیست دیداری باشد و حرفی و ارتباطی و کوفتی. برای دوستی ها و دوست هایم وقت می گذاشتم. خیلی زیاد. ارزش داشتند برایم. حالم خوب میشد. ولی از یک جایی به بعد، آدمِ بیکار من بودم. آنکه از سر و روی خانواده اش آرامش و تفاهم و روشنفکری می بارد من بودم. آنکه نه درس داشت و نه کار داشت و نه درد و مرض و بی حوصلگی و غصه، من بودم. آنکه لوس بود و اگر حرفی می زد و حالش را نشان می داد، ادا بود و خل شده بود، من بودم. کَندم. بُریده شدم. دلم گرفت و حالا دیگر اوضاعم طورِ دیگریست. حالا دیگر حتی "یک ربع مانده" هم نیست. از آنجا هم زدم بیرون. بی دوست زندگانی می کنم. بی خاطره. مهم نیست که چقدر خوب بوده اند و شیرین. یادآوریشان حالم را خوب نمی کند. مثل نگاه کردن به تصویرِ یک لیوان آب خنک است، آن هم وقتِ تشنگی. لابد من مریضم. دیگران که همه حالشان خوب است و خوب از این قوانین سر در می آورند و خوب بازی می کنند. آن منم که سر در گریبانم فرو می برم و با لب های پوسته پوسته و کفش های کتانی میگ میگ وار از کنار مردم رد می شوم. آن منم که نیستم. باشد. این وضع را دوست دارم. دستِ کم حالا دیگر با خودم رو راستم. *** هر نفر تنها / به اعتبار ِ چشمان ِ یک نفر / می‎تواند ..تمام ِ دستان ِ دراز شده را پس بزَنَدهر مرد / تنها / یک زنهر زن / تنها / یک مرَد "ابراهیم بانی"
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۲ ، ۱۵:۲۹
شب تاب
یکی دهانش را آورده بیخ گوشم و هی دارد می گوید: " دوستت ندارم... دوستت ندارم... دوستت ندارم..."
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۲ ، ۱۹:۴۵
شب تاب
خورشیدکِ من...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۲ ، ۱۰:۵۱
شب تاب