من یک دختر چادری ام و دلم می خواهد روی صورت تمام کسانی که می گویند " چادری ها بدتر و منحرف تر از همه اند" ، و تمام کسانی که باعث این باور شده اند، استفراغ کنم.
از این محله بیزارم. از این خیابان، از این کوچه. از تمام آدم هایش. عصرها با بوی تعفن جوی آب ها و سطل آشغال های محله است که به خودم می آیم و می فهمم رسیده ام خانه. این کوچه پر است از آدم های ناسالم. و یعنی تمام شهر همینطور است؟ آدم کجا می تواند زندگی کند؟ آدم بی پول کجا می تواند زندگی کند که این همه کثافت از سر و رویش بالا نرود؟ که این همه هیز ِ علافِ مزخرف و فضول نبیند در دو قدمی اش؟ من شاکی ام. چرا بعضی ها هرچه جان می کنند باز نمی توانند خودشان را بالا بکشند؟ چرا غم اینقدر نزدیک است؟ چرا بدون اجازه وارد می شود؟ اینجا، ما سقف داریم، گرسنه نیستیم، تشنه نیستیم، ولی هر روز و شب، روحمان بیشتر در خودش مچاله می شود.