شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۱۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

برنامه های شبکه افق رو از دست ندید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۵۰
شب تاب
نوشته های یک نفر، همه باید یک شکل باشند. باید آنقدر شبیه هم باشند که با خواندنِ جمله ی اول بشود فهمید که آنها را آن یک نفر نوشته. نویسنده هایی که کتابهایشان با هم فرق های اساسی دارد، دارند از یک چیزی فرار می کنند. اگر نوشته ای را خواندی، به خاطر کسی که آن را نوشته، بی شک، کاری عاشقانه صورت گرفته. اغلبِ خواننده های واژه ها، به دنبالِ کسبِ تجربه اند، نه عاشقی کردن. حیف.   * سید حسن حسینی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۱۸:۰۲
شب تاب
خانه باید کوچک باشد، ولی پر از طاقچه و کمد و قفسه و مکان های مخفیِ کوچک و بزرگ. باید بشود سر تا تهش را به یک نظر دید و از تمییزی اش کیف کرد! باید وسایل تزئینی اش ارزان قیمت باشد تا زود به زود بشود تغییرشان داد. باید با چیزهای معمولی، خاصّش کرد. خانه باید گرم باشد. هر گوشه اش باید چیزی منتظرت باشد. باید از آشپزخانه اش بوی غذا و ادویه بیاید و صدای قل قل سماور. پرده هایش باید از جنس و مدلی باشند که بشود تمامشان را کنار زد و پنجره ها را باز کرد، تمام پنجره ها را. خانه باید رنگ داشته باشد. رنگ های مختلف و زنده، نه رنگ های مات و خنثی. در خانه همه چیز باید دَمِ دست باشد! باید فقط کافی باشد دستت را دراز کنی تا به هر چیزی که لازم داری برسی! وسایلش باید تا حد امکان ارزان و ساده باشد. طوری که خیلی راحت بتوانی رهایشان کنی. خانه باید طوری باشد که در آن راحت باشی ولی به خاطر از دست دادنش، تا جایی که می شود کمتر غصه بخوری. دوست دارم خانه ام یک همچین چیزی باشد. یک خانه ی خیلی کوچک و ساده. *** * امریکا رو که بردیم. مبارکشون باشه. ان شاءالله در بقیه مسابقه هاشون هم موفق باشن. اونقدر بی حوصله ام که حالِ نوشتن ِ ذوقم را ندارم. * توی فیلم، سه روزه بارون قطع نشده، سونامی هم اومده و شهرو آب گرفته. بعد کشتی اومده وسط شهر. بابا میگه دروغه، مگه کشتی می تونه بیاد توی شهر؟ مامان میگه کشتی نیومده توی شهر، دریا اومده توی شهر. این تفاوتِ میانِ تخیلِ مامان و باباست. و من به کدام یکی رفته ام؟ * حواست باشد که پیرزن را نصف روز هم نتوانستی تحمل کنی. * راستش بیشتر دارم به خودم احترام میذارم تا به شما. وگرنه کار سختی نیست رفتار کردن مثلِ کسی که هر روز نفرینش می کنید. دیگه دارم خسته میشم. هیچ چیز مسخره تر از عوض شدن جای پدر و مادرها و بچه ها نیست.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۳۲
شب تاب
اینقدر همه چیز معمولیه که دارم وحشت می کنم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۳ ، ۰۶:۵۰
شب تاب
ایتالیا رو زدیم کتلت کردیم دوباره! کی بود میگفت ایتالیا چون با تیم دومش اومده بود ایران تونستیم ببریمش؟ هان؟! خوش به حالشون! چقدر عالی هستن! چقدر بی نظیر! دستِ میرسعید معروف رو باید بوسید. کی می خواد جایگزینش بشه؟ کاش این سال های طلایی دوام داشته باشه. کاش در همه ی دوره های آینده هم بتونیم به تیم والیبالمون افتخار کنیم، نه اینکه همش بگیم تیم فقط تیمِ دهه ی 90! ولی انصافاً کی می خواد جایگزینِ این سروهای خوشگل و خوش قد و بالا و قهرمان بشه؟ خوش به حال خانواده هاشون. چقدر افتخار میکنن بهشون. الان غرورشون چسبیده به سقف احتمالاً. کاش منم یکی از اونا بودم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۱
شب تاب
صبحانه ی پیرزن را دادم و بدو بدو رفتم که برسم به خوش اخلاق ترین مدیری که تا به حال دیده ام. نیم ساعت وقت داشتم تا ثابت کنم مسئولیت پذیر و خوش قولم و بلوف نزده ام که در محل کار قبلی حتی یک روز هم تأخیر نداشته ام و چه و چه. جوری در پیاده رو یورتمه می رفتم انگار داشتم از دست نعل بَندم فرار می کردم به جایی هر چه دورتر. تبعاً سرِ وقت رسیدم ولی خسته و نفس بریده. نتیجه اینکه فهمیدم باید برای رسیدن به محل کارِ جدید، چهل و پنج دقیقه وقت بگذارم نه نیم ساعت! باید زود برمی گشتم. پیرزن خانه تنها بود. حرف های مدیر را شنیده و نشنیده، دوان دوان راهیِ خانه شدم. گفته بودم که زود برمی گردم، ولی باور نکرده بود. صبح که داشتم می رفتم، صدای گریه اش را توی راهرو شنیده بودم. حالا فقط شازده کوچولو  را می خواهم که بیاید بپرسد، آدمها این همه می دوند که به چی برسند؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۵۹
شب تاب
مامان نیست. رفته پیشِ مغزِ بادام. هرچند اگر هم بود، نمی توانستم برایش بگویم که چقدر از خوانده نشدنِ وبلاگم غصه می خورم. برایِ مامان، اینکه دخترش نویسنده ی خوبی نیست، تعریفی ندارد، البته کافیست بفهمد که من از "خوب نبودن در چیزی" غصه می خورم، آن وقت است که با جمله ی " پس کی از تو بهتره ؟ " صدها احساسِ متضاد را در من زنده می کند. کی از من بهتره؟! خدایا! جای مامان خالی است برای همین دلخوشی دادن های ساده. نمی توانم به او بگویم که وقتی وبلاگت بازدید کننده ندارد، یعنی تو تنهایی در دنیایی که اساساً ساخته شده برای ارتباط و تنها نبودنِ آدم ها. *** ایده ی ناب؟ مطلب و حرف جدید و جذاب؟ قلمِ خوب؟ سابقه؟ چرا علامت سوال می گذارم بی خود؟ بماند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۵۶
شب تاب
سلام گوشه ی دلِ عمه! سلام آیه ی خدا! نمی دانی چقدر از آمدنت خوشحالیم. آنقدر که فقط باید در چشم هایمان ببینی و بخوانی جانکم! در چشم هایمان که برقش تا هزار کیلومتر آن طرف تر را روشن می کند از ذوق آمدن تو! تو مهم ترین اتفاق زندگیِ مایی! راستش اینجا آنقدرها هم دنیای قشنگی نیست. زشت هم نیست البته. چیزی است حسابی گیج کننده! اما بی شک، تو چیزِ قشنگی هستی که خدا خواسته به این دنیا اضافه کند. چیزی که قشنگ باشد، بی گفت و گو مفید هم هست! شادیِ عمه! مدت هاست هر بچه ای را که می بینم این اطراف، با خودم فکر می کنم که اگر بزرگ شود، بزرگ تر ها را مؤاخذه نمی کند بابت به دنیا آوردنش؟ نمی پرسد چرا؟ اعتراض نمی کند که مگر من خواسته بودم؟ و بعدش به هزار جوابِ ضد و نقیض می رسم.حالا اینکه هیچ بچه ای همچین چیزهایی به فکرش خطور نکند آنقدر برایم مهم شده، که می خواهم تمام تلاشم را بکنم تا بهشان یاد بدهم که اعتراض وارد نیست! بله. متاسفانه اعتراض وارد نیست. اینجا سخت است و تلخ. تلخی اش گاهی جان را می خراشد اما، ما قوی هستیم. باید باشیم. می دانی جانکم! باید یاد بگیریم که این دنیا هر چقدر هم که زشت باشد، ما می توانیم چیز زیبایی به آن اضافه کنیم. ما باید چیزِ زیبایی به آن اضافه کنیم. این تنها مأموریت ماست. دوستت دارم. هرگز به این شک نکن و مطمئن باش دو تایی می توانیم حسابی بابا بزرگ و مامان بزرگ را کلافه کنیم! تمام دیوارهای راستِ خانه منتظرند که ما با هم از آن بالا برویم و رویشان ماه و خورشید نقاشی کنیم! هوایت را دارم! از ته دل بخند!                                                                                   امضا                                                                              عمه کوچیکه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۳ ، ۰۶:۱۳
شب تاب
شما اگه یادبان نمی خونید، پس چی می خونید؟ «قهرمان های نوجوان»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۹
شب تاب
این دختر، خوشبخت نیست؟! فریبا دوستش دارم. زیاد. این دخترِ معمارِ با عُرضه ی قوی رو دوست دارم. کاش می تونستم ببینمش و محکم بغلش کنم و بهش تبریک بگم و بگم که منم تمامِ کتابای مرادی کرمانی رو خوندم :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۳ ، ۰۶:۳۴
شب تاب
کسی که پیش از ستایش خدا و درود و صلوات بر رسولش دعا کند، مانند آن است که بدون زه کمان کشد. « امام کاظم علیه السلام »   تا به حال چقدر بی زه کمان کشیده ایم و نا امیدانه در انتظار نتیجه نشسته ایم؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۳ ، ۰۵:۳۸
شب تاب
تقصیرِ آدمِ خاصی نیست انگار. وقتی مجری های برنامه های تلویزیونی با جمله ی « ببینید، این جوون داره با ماهی هشتصد هزار تومن توی شهرستان خوب و خوش و خوشبخت زندگی می کنه! چرا شماها هی از بی پولی می نالید؟» درباره قناعت دادِ سخن میده، یعنی چه؟ یا مثلا وقتی احسان علیخانی از مهمانش در برنامه ماه عسل پرسید چقدر حقوق می گیری و پسر جوان برگشت گفت ماهی سیصد هزار تومن و بعد چشم های علیخانی گرد شد و پرسید مگه با ماهی سیصد تومن هم میشه زندگی کرد؟ و به سرعت بحث را عوض کردند. یعنی چه؟ واقعاً خبر ندارند یا بخش مهمی از جامعه را عامدانه حذف کرده اند؟ حقوقِ ماهی پانصد هزار تومان الان رویای خیلی هاست. برایش بیشتر از 8 ساعت در روز کار می کنند، آن هم کاری که هیچ استاد دانشگاهی لایق همسر و فرزندانش نمی داند، کاری که پیف پیف است و اَخ است و رتبه و جایگاه و بُن ندارد. این نالیدن نیست. همین است که هست. چرا بعضی ها خیال می کنند که نیست؟ جوانی با حقوق هشتصد هزار تومان الگوی خیلی ها نیست، آرزویشان است. توی کدام سریال و فیلم سینمایی این آدم ها را نشان داده اند؟ یا اگر نشان داده اند، کدامشان باورپذیر بوده اند؟ حسِ تلخی است. خودت یکی از این آدم هایی، میانشان قدم برمی داری، با آنها حرف می زنی، همسایه شان هستی و همکارشان، خانه شان را میشناسی و دست و پا زدنشان را میان زندگی می بینی و بعد، تلویزیون را روشن می کنی، سوار اتوبوس و مترو می شوی و می روی کمی آن طرف تر، و هیچ اثری از آنها نمی بینی. انگار نیستند. انگار دروغند. انگار همان هایی هستند که مظهر تظاهرند، شاهند و لباس گدا پوشیده اند. همه آنها را نادیده می گیرند. خودشان هم خودشان را نادیده می گیرند. از خودشان خجالت می کشند. پذیرفته اند که هیچ جا نباشند و نامرئی زندگی کنند انگار. پذیرفته اند که هیچ کجا به حساب نیایند. چرا؟ این یک معضل اجتماعی است؟ اینقدر این موضوع عادی شده که اگر کسی از این آدم ها حرفی بزند، متهم می شود به ناشکری و نالیدن از زندگی و قدر ندانستن و تنبلی و بی عاری و دروغگویی. این آدم ها ساکنِ حلبی آبادها نیستند. لباس هایشان پاره نیست. بویِ کثافت نمی دهند. معتاد نیستند. این آدم ها روی برنجشان زعفران نمی ریزند. توی مهمانی هایشان بیشتر از یک نوع غذا نمی پزند. پیکانشان را در حد یک ماشین شاسی بلند می دانند. شاید خودشان دیپلم هم نداشته باشند اما سعی می کنند تا بچه هایشان تحصیلکرده باشند. بی ادب و بی فرهنگ نیستند. مدام فحش نمی دهند. سالگرد ازدواجشان را یادشان نیست، اما تمام شهر را می گردند تا برای دلخوشیِ و خوشحال کردنِ زنشان، فلفل دلمه ای بخرند مثلاً، چون شب قبلش خانم گفته که فلفل دلمه ای لازم دارد در آشپزخانه. نان خالی نمی خورند. همیشه سیب زمینی و تخم مرغ نمی خورند، ولی حتی اگر لازم باشد، بی خجالت، برای شام و ناهار به مهمانشان هم سیب زمینی پخته ی ساده می دهند. دوست شدن را بلدند و محترمانه حرف زدن را. پیر و جوان و مرد و زن و استاد و دکتر و کارگر برایشان فرقی ندارد، با همه یک جور حرف می زنند، ساده و صمیمی. ولی می دانی، حقوقشان کم تر از ماهی چهارصد هزار تومان است حتی. این آدم ها کرامت دارند. صورتشان با سیلی سرخ است و هیچ نمی گویند. فقط چون جوری زندگی می کنند که کسی از جزئیات و تفاوت زندگیشان با بالانشین ها باخبر نشود، باعث شده که تا کوچکترین چیزی می گویند، سریع به آنها بگویند: هیس! آدم نباید زندگی اش را برای کسی رو کند. مَردُم نباید بفهمند. نباید بنالی از زندگی و ... به خدا حرفی نیست. این آدم ها قانع اند. تا هزار سال دیگر هم قوی و با آبرو زندگی می کنند. فقط گاهی چیزهایی آدم را بدجور می سوزاند. دیده نشدن آدم را بدجور می سوزاند. اینکه هیچ جا به حساب نیایی، آن هم بین آدم هایی که درست مثل تو دست و پا و چشم و گوش دارند، درد دارد. می فهمید؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۴۷
شب تاب
پستِ « صریح تر از این؟» رو خونده و واسم کامنت گذاشته :   بزرگی میگفت: نفهم ترین آدم ها کسانی هستند که فکرمیکنند از همه عاقل تر و فهمیده تراند .به هیچ صراطی مستقیم نمی شوند چون خود را عاقل تر می دانند آن هم در اوج بی خردی...انتقاد راحت ترین کارهاست خوبه که آدم به رفتار خویش نیز بنگردبه همین سادگی   چرا ؟ چون اگه توجیه نکنه، انگار مهم ترین کارِ دنیا رو انجام نداده! من هم هیچی نمی تونم بگم جز تکرار دوباره ی این جمله ها، آن هم در اوجِ بی خِرَدی! : ... وانمود نکنید که می فهمید. روش زندگی و رفتار شما، همه چیز را لو می دهد. مخصوصاً وقتی چیزی را پیش کسی که آن را زندگی کرده، نقش بازی می کنید.  این بی خِرَدی قشنگ ترین چیزِ دنیاست در برابر شما و امثالهم. من این بی خِرَدی را خریدارم. من خودِ خودِ این بی خِرَدی ام. خودِ خودم را دوست تر دارم تا خودِ شما را و هیچ هم دلخوری ام را پنهان نمی کنم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۳۹
شب تاب
به روزهایی که شاعر بودم فکر می کنم. زیاد فکر می کنم. دلم تنگِ آن روزهاست و دستم بهشان نمی رسد. بله. می شود که آدم روزی شاعر باشد و روزگاری دیگر نباشد. می شود. خوابِ آن روزها را می بینم و دلم برای تو تنگ می شود. آن موقع ها به قلبم نزدیک بودی. من هم به قلبِ تو. حاشا نمی توانی بکنی.البته حاشا هم بخواهی بکنی، می توانی، من که دستم به جایی بند نیست دیگر. آن روزها آنقدر قوی بودی که می توانستم هر کسی را به جای تو تصور کنم و برایش شعر بگویم. به تعداد روزهای هفته عاشق می شدم و به تعدادِ تمام جذاب های اطراف! و کسی می دانست داستان چیست؟ می دانست که فلانی را دوست دارم چون گردیِ صورتش شبیه توست؟ و فلانی را خواب می بینم چون شبیه تو لبخند می زند؟ و برای فلانی شعر می گویم چون مثل تو به دیوار تکیه می دهد؟ چقدر شعر گفتن ساده بود. برای پیدا کردنِ کلمه ی مناسب جان نمی کندم. آنقدر حس پرواز داشتم، آنقدر امیدوار بودم، آنقدر پُر بودم از چیزی عجیب که حتی نامش را نمی دانم ، که بی اختیار، کلماتم آهنگین می شد. انگیزه ام بودی، و نیرویی که به پشتوانه ات می توانستم هزار صفحه شاعرانه بنویسم و کلمه و ترکیب کم نیاورم. تو طوری پُرم کرده بودی که هیچکدام از کتاب هایی که خوانده بودم نتوانسته بودند آنطور سیر و سیرابم کنند. رویت حساب کرده بودم. به قدرِ تمام دیوارهای مستحکمِ دنیا، روی تکیه کردنِ به تو حساب کرده بودم. محوِ بودنت، یادم رفت پاهایم را محکم کنم، و دلم را قوی، و ذهنم را غنی. در جا زدم. خیلی ساده، بادکنکِ قلمم ترکید و دیدم که هیچ نیستم. هیچ. تو رفتی و من در جا زدم. بچّگی کرده بودم. چند سالم بود؟ به روزهای شاعر بودنم فکر می کنم، به آن سال ها. حالا من دلتنگِ آن کلمه ها هستم. دلم هوای کاغذهای کاهی و مدادم را کرده. دوست دارم دوباره بتوانم بنویسم. دوست دارم دوباره هرچه می خوانم گوشتِ تنم بشود و خونِ رگ هایم. دوست دارم واژه ها برقصند دوباره زیرِ دست هایم. نمی شود. روح ندارند جمله ها. همینطور بیخودی اند انگار. این غم انگیز است.  روز و شبم را پُر می کنم با هر چه غیر از کلمه. می ترسم. حالم بهم می خورد از هرچه می نویسم. دو ماه است این دست و آن دست می کنم برای یادبانی شدن. دو ماه است جان می کنم تا چهار خط بنویسم و بفرستم به یادبان و نمی توانم. دستم به نوشتن نمی رود. باید بنویسم اما به جایش چه کرده ام؟ دارم یقه ی دلبری و خشت و قایقی و گِرد را دیکته می کنم و بابت دو سانتی متر خطا در کشیدن الگو از میم خطکش می خورم. چرا باید کسی دلش بخواهد این سطرها را بخواند؟ دارم فرار می کنم با تمامِ قوا از هر چه که بشود...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۲۶
شب تاب