شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

 

دکتر برید به خانوم پفکو گفت: "یک وقت هایی از دکتر هوروات بخواه یک چیزهایی را برایت توضیح بدهد، ببین چه خوب و واضح جواب می دهد".

خانوم پفکو گفت: "باید از کلاس اول شروع کند، حتی شاید هم از مهدکودک. از خیلی چیزها نفهمیده رد شده ام"

دکتر برید تابید کرد: "همه مان از خیلی چیزها رد شده ایم. برای همه مان خوب است که از اول شروع کنیم، چه بهتر که از مهدکودک". *

 

* گهواره ی گربه - کورت ونه گات - مهتاب کلانتری، منصوره وفایی


چسبید به:
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۶:۳۸
شب تاب


برمی گردم پیش دوست قدیمی و باوفام ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۸
شب تاب
سلام دوست من...

 سلام بلاگفا:)

 

*خیلی چیزها باید سر و سامون پیدا کنه. درستش می کنم:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۵:۱۳
شب تاب



خیلی ها مادر هستند. ولی بعضی ها از بعضی ها مادرتر هستند. 




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۲۸
شب تاب

ایستاده بود با یک ژست خاص و متفاوتی به کتاب های کتابفروشیِ مترو نگاه می کرد. از فاصله ای که انگار می توانست با اشعه ی لیزر چشم هایش تمام کتاب ها را آنالیز و کتاب دلخواهش را پیدا کند. معلوم بود حواسش به کتاب هاست. نمی دانم از کجا، ولی معلوم بود. آنقدر معلوم که هوس کردم بروم کنارش بایستم. مثلاً خیلی اتفاقی! بعد کم کم ژست های خاص خودم را رو کنم: لمس کردن کتاب ها، زیر لب حرف زدن با آنها، لبخند زدن به کتاب های آشنای نخوانده، احوال پرسی کردن با کتاب های آشنای خوانده! از همین لوس بازی هایی که خیلی دوست دارم. بعد شاید لحظه ای چشمش را از کتاب ها برمی داشت. به تنها دختر روسریِ رنگیِ آن اطراف نگاه می کرد و با خودش می گفت: آدم مگه کتابی رو قبل از خریدن لمس می کنه!؟ پس اشعه ی لیزر چشم به چه دردی می خوره؟!

شاید تصمیم می گرفت با من حرف بزند تا بفهمد من با اشعه ی لیزر چشم هایم چه کار می کنم پس؟ آن وقت به هم لبخند می زدیم و از چیزهای خوب با هم حرف می زدیم. از کتاب ها، از همه چیز. و من عاقبت یک دوست پیدا می کردم. می شدیم دوست های خوب. 

کلی فکر کردم آخرین باری که چیزی را هوس کردم و انجام دادم، کی بود؟ یادم نیامد. راه همیشگی را پی گرفتم. همان پله برقیِ پر سر و صدای منتهی به دود و گازوئیل و آفتاب.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۲۰:۱۳
شب تاب