شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است






                                                                          یکی بیاید به من بگوید

 

                                                                                  ماه من

 

                                                                          در شبی به این بلندی

 

                                                                             کجا رفته است؟







۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۲
شب تاب


آرامش بخشیدن به دیگران را یاد بگیرید. مخصوصاً اگر یک نفر آرامشش را در کنار شما جستجو می کند. یاد بگیرید که چطور می توانید دلگرمش کنید. راه امیدوار شدنش را یاد بگیرید. برای دیگران منبع آرامش باشید. اینکه خودشان را برسانند به شما تا آرامش از دست رفته شان بهشان برگردد، قشنگ است. این یعنی شما گنج بزرگی دارید و اینقدر بزرگوارید که آن را با دیگران تقسیم می کنید. دیگر رهایتان نمی کنند. عاقبت یک نفر هم راه آرامش بخشیدن به شما را یاد می گیرد. آن وقت دیگر رهایش نکنید. و اینطور است که چنگ و دندان زندگی، آهسته آهسته قابل تحمل تر می شود.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۳:۵۱
شب تاب




نسرین: من همیشه راجب تو یه رویا داشتم، که داری تو یه خونه سفید بزرگ زندگی می‌کنی با یه شوهره شاعره ترکه‌ایه خوشتیپ، فهمیده، که همشم داره نازتو می‌کشه. نه با یه غول بیابونیه بی‌ادب که اصلا نمی فهمم تو از چیش خوشت اومده ...

سپیده: اون شاعرای ترکه‌ایه خوش تیپ و فهمیده، سر شیش ماه عاشق یه آدم فهمیده‌ی دیگه میشن. آدم فهمیده هم تو دنیا کم نیست. میشه هر چند وقت یه بار عاشق یکیشون شد، نه؟ من حالم از همه‌ی چیزای موقتی بهم می‌خوره...



               



* بیگانه - بهرام توکلی - 1392



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۰۹:۴۳
شب تاب

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، یه روزی، خیلی سالِ پیش البته، یه نفر به دنیا اومد که روی گونه اش یه خال داشت. قدش بعدها بلند شد و موهای سرش هم هیچوقت نریخت، ولی اینها هیچ ربطی به اصلِ قصه نداره. راستش بعیده که اگه قد کوتاه بود یا خال نداشت مثلاً، مسیر زندگی اش تغییر خاصی می کرد. از اولشم پیچیدگیِ خاصی در انتظارش نبود. وقتی به دنیا اومد، نه سیل اومد و نه تگرگ بارید. یه روزِ معمولی بود. بزرگتر هم که شد،خیلی ساده رفت مدرسه، بعد دانشگاه، بعدش کار، بعدش ازدواج، بعدش بچه و بعدترشم مرگ. یک مرگِ تصادفی البته. همین. قصه ی ما به سر رسید؛ ولی هنوز هم همسرش، وقتی یادش می افته، بغض می کنه از دلتنگی.

                                                                                                                                                  سوم خرداد نود و دو



* رد پای تو همه جا بوده انگار ...




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۹
شب تاب



خودتان را از دوست محروم نکنید. آنقدر مزخرف نباشید که حتی یک دوست هم کنارتان نماند. چه بسا دوست همان وسیله ای باشد که شما را از افتادن در چاه حفاظت می کند.



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۷:۰۱
شب تاب


می دانستی زندگی بی تو چقدر روح ندارد؟



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۲:۵۳
شب تاب



دلم برای بعضی چیزهایی که قبلا بود تنگ شده. دلم برای خندیدن با دخترخاله ها تنگ شده. آدم ها چقدر بزرگ که می شوند بد است. چی گفتم؟ سرم درد می کند. چشم هایم درد می کنند. زانوهایم، آخ از زانوهایم. هم قدِّ قد و نیم قدها شدن همین مکافات ها را هم دارد. دلم برای خواندن تنگ شده. برای آواز خواندن، برای کتاب خواندن، برای نامه خواندن، برای وبلاگ خواندن. آواز را دو گوشی که می شنوند، دورند. کتاب را چشم درد نمی گذارد که دلم تنگش نشود، نامه را حورا خیلی وقت است که ننوشته و وبلاگ ها را پایین و بالا می کنم کم کم و بی حوصله. روزها اینطور نمی مانند، می دانم، می دانم. روزها اما چطور می شوند وقتی اینطور نماندند، نمی دانم. خوب نیست با توهم از دست دادن بزرگ شدن. خوب نیست عادت به اینکه رویاها فقط برای خوابند و در بیداری هیچند. می دانی بیدار ماندن از ترس اینکه بخوابی و بیدار شوی و بفهمی همه چیز خواب بوده یعنی چه؟ من هم تازه دارم می فهمم.




* آدم باید خودش خاکستری رو به سیاه نباشد.




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۸
شب تاب

 

چیزی روی دلم سنگینی می کند. نمی دانم چیست. می دانم ها، اما نه آنقدر که بتوانم کلمه اش کنم. چیزی است شبیه سنگ آسیاب. بزرگ، قدیمی، سنگین، ولی ظاهراً نامرئی. نه آنقدر واضح که کامل بیانش کنم، نه آنقدر پنهانی که بی خیال آشکار شدنش بشوم. مزه ی دهانم را تلخ می کند و نشاط چشم هایم را می گیرد. قلبم را سوزن سوزن می کند و پاهایم را بی رمق. حال خوشی نیست. حال خوشی نیست ...

خودم را زده ام زیر بغلم و راه افتاده ام توی کوچه پس کوچه های زندگی ام. برای خودم می خندم. برای خودم گریه می کنم. برای خودم افسوس می خورم. از کجا بود که قلبم سنگ بودن را و آهن بودن را فهمید؟ از کجا بود که سرم را بالا گرفتم و به خنده های سبکسرانه و از ته دل دخترهای جوان نگاه کردم و با خودم گفتم این ها دیگر از سن من گذشته؟ از کجا بود که دستم دیگر عاشقانه ننوشت؟

نه اینکه همه ی روزهای گذشته اسم زندگی رویشان نباشد، نه. اما زندگی شاید جور دیگری هم بتواند باشد.

 

 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۴
شب تاب


از صبح هر وبلاگی را باز می کنم، یک طوری بی قرارم می کند. انگار چیزی سر جای خودش نیست. انگار همه رفته اند و من جا مانده ام. گفته بودم که خیال می کنم همه چیز مثل خواب است. گفت بزن توی گوشم تا باورم بشود که بیدارم. کدام خواب؟ کدام بیداری؟ اربعین شده و دل ما قرار ندارد آقا.

رویم نمی شود توی آینه به خودم نگاه کنم. آخر من کجا و لیاقت حضور شما در زندگی ام کجا؟



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۳:۱۰
شب تاب



از خودم و خودت نپرس که «حالت چطور است؟». بگذار دیگران بپرسند و ما بگوییم: «خورشید به ما تابیده».




                            



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۹
شب تاب


هر قصه ای، هر کتابی، هر داستانی، برای هر آدمی مناسب نیست. مناسب نیست که یعنی نابود کننده است، متلاشی کننده، چیزی مثل استخوان لای زخم. هر آدمی نباید هر قصه ای را بخواند. اگر می خواهید کتابی را به آدمی هدیه کنید یا پیشنهاد بدهید یا تعریفش کنید یا هر چه، اول خودتان بخوانیدش، بعد آن آدم را بخوانید. بعد ببینید آن کتاب چه چیز را در آن آدم می کُشد، چه چیز را زنده می کند. اینقدر ساده با دنیای آدم ها بازی نکنید. «کتاب خوب» تعریف ثابتی ندارد. همان که نوشداروست برای یکی، زهر است برای دیگری.

هوشمند باشید.





۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۳
شب تاب