شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است



من از تو میپرسم که اگر گم و گور شدن بهترین راه حل نیست پس چه کوفتی می تواند باشد؟ یا نکند داری یک سخنرانی آماده میکنی در مدح ایستادگی و فلان؟ آدم باید خودش را هرچه سریعتر بردارد و فرار کند و جوری فرار کند که دیگر گذرش به جهنم نیفتد و باور کن که جهنم علاوه بر آنچه شنیدی و خود خدا هم گفته، همین جا روی زمین هم پیدا می شود و گیر افتادن در آن نیز هیچ سخت نیست. چه بسا آنها که ضعیف بوده اند اسیرش شده اند یا حتی بدتر، انتخابش کرده اند و ای وای! بیا ببین چه گندی بالا آمده! 

خلاصه این که تو که عاقبت فحش را میخوری، چه رو در رو و چه پشت سر، پس زودتر پایت را از منجلاب بیرون بکش که دست کم خودت به خودت فحش ندهی. متنفر بودن از خود، هیچ خوب نیست. آدم را شبیه عقربی میکند که خودش را نیش میزند ولی نمی میرد. 




۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۵ ، ۲۱:۲۱
شب تاب


الان توی خانه نشسته ام و تقریباً هیچ کاری نمی کنم. فیلم دیدن و خواندن و نوشتن و فکر کردن و برنامه ریختن و خیالبافی که کار نیست اصولاً چون نتیجه ای ندارد ظاهراً. «تقریباً» ، «اصولاً» ، «ظاهراً» ، می بینی برای فرار از عذاب وجدان خودم را آویزان چه کلمه هایی کرده ام؟

من برای نشستن و هیچ کاری نکردن با خودم می جنگم. اگر باختم که پنجشنبه ها هم خودم را می رسانم به سرزمین قد و نیم قدها یا قلابِ بافتنی ام را می گیرم دستم یا از خانه می زنم بیرون به مقصد «جایی» و اگر برنده شدم، می نشینم و سعی می کنم در سکوت استراحت کنم و صدای ماشین ها را نشنوم و صدای جیغ نشنوم و چشمم را با دیدن شهر خسته نکنم و با تمام توان به فکرِ «بی فایده بودن» لگد بزنم و از خودم دورش کنم، که خب موفق نمی شوم و یک همچین استراحت شیرینی دارم من.

تا قد و نیم قدها بخوابند، داشتیم با همکار جدید بازی می کردیم. قرار بود ریز به ریز کارهایی که انجام می دهیم درست از وقتی که بیدار می شویم تا وقتی می خوابیم را مرور کنیم. آخر بازی اسم همکار جدید را گذاشتیم «دراز کشیده در تخت»، آن یکی همکارم شد «خوش می گذرانم پس هستم»، من هم «ربات».

انگار باید دست به کار شوم و خودم را آدم کنم.




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۵ ، ۱۲:۱۸
شب تاب


خب تو همچین خدای مهربانی هستی دیگر. خودت دعوت می کنی، خودت صدا می زنی، خودت یک تکه زمین فراهم می کنی با یک نسیم ملایم و یک منبع نور کوچک - آنقدر که بشود کلام مقدست را خواند - و یک همراهِ همدل. خودت می گویی بیا. اگر نمی آمدم که دیگر کوردلی تا کجا؟ تا کی؟ ثانیه به ثانیه ی شب های قدرم را به این فکر می کردم که چقدر تو خوبی! مزه ی شیرینِ ماندگاری دارد شب زنده داری در کنار حاجت شب های قدر سال های گذشته.

امسال بار دلم را بستم در این شب ها. چیزی جا نماند که بگویم ای دل غافل و کاش یک شب دیگر و یک شب دیگر ...

امسال سعی کردم بفهمم که هر شب را شب قدر دانستن، بار آدمی را عجیب سبک می کند.




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۲۰:۲۳
شب تاب


افغان های دوست و برادر به پزشک های این جامعه آسیب نمی زنند. به وکلا، به نویسندگان، به بازیگران و خلبان ها کاری ندارند. حتی به عنوان نیروی کار ارزان کمک فوق العاده ای به مهندسین و پیمانکاران کشورم می کنند. افغان های دوست و برادر، با پولشان خانه اجاره می کنند و میوه می خرند و به آرایشگاه می روند و لباس می خرند و چرخ خدمات را می چرخانند. افغان های دوست و برادر، چقدر خوبند!

اگر فرزند یک پزشک بودم یا یک وکیل، یا یک تاجر یا مغازه دار، اگر فرزند هر کسی بودم جز یک کارگر، شاید می نشستم و خندوانه و مهمان های افغانش را تماشا می کردم و می خندیدم، یا توی خیابان به افغان ها لبخند می زدم یا برایم مهم نبود که مستأجرمان افغان باشد یا نه. ولی دلم برایشان جا ندارد. افغان های دوست و برادر، بدند، دشمنند و قاتل آرزوها و امید هزار پدر مثل پدر من. افغان ها دزدند، دزدهایی که به کاروان کارگرهای کشورم زده اند. 

به انسان بودنشان فکر می کنم و آرزو نمی کنم بمیرند. ولی آرزو می کنم و امیدوارم که بروند و دست از سر ما بردارند.




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۲۰:۲۴
شب تاب