شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است


وقتی ساعت روی دیوار شش و سی و پنج دقیقه را نشان می دهد، ساعت گوشی موبایلم چهار دقیقه است که شش و سی را اعلام کرده و من را به آشپزخانه کشانده تا با نگاه کردن به ساعت روی یخچال که شش و سی و شش دقیقه را نشان می دهد به چشم خودم ببینم که می شود هم زمان در سه زمانِ مختلف زندگی کرد. اگر در همان لحظه ساعت مچی ام را نگاه کنم حتماً شش و سی و سه دقیقه است.

با ساعت موبایلم بیدار می شوم، با ساعت روی یخچال غذا می پزم، با ساعت مچی ام به اتوبوس ها می رسم و با ساعت روی دیوار می فهمم که دیر کرده ای.




*** این کم حواسی شیرین...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۱۵
شب تاب


میگم اگه از این یکی هم اخراج بشم، تحمل نمی کنم شکست رو. طاقت نمیارم این حسِ بی فایده بودن رو. میگه اصلاً تو به هیچ دردی نمی خوری، خب؟ ولی منُ آروم میکنی. همین بسّه. باشه؟ حرفشو باور نمی کنم. میگم باشه. برای خودم « رالف خرابکار » تجویز می کنم. چشمامو می بندم، موهامو می بافم و با رالف تکرار می کنم : من بَدم و این خوب است ...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۰۰
شب تاب


تمامِ هفتهء کوفتی یک طرف و ساعت 4 تا 5 عصر دوشنبه ها یک طرفِ خاصِ دیگر. مایهء تسکین قلب است این یک ساعتِ نازنین. یک تکهء رؤیایی و بی نقص. هستی آنجاست، همان که چشم نمی توانم ازش بردارم. همان که بی اختیار لبخند می آید روی لب هایم وقتی تک تک حرکاتش را زیر نظر می گیرم. و بقیه.  آخ از بقیه. 5 نفری که دوستم دارند. باورم دارند. این ها روحم را ترمیم می کنند و چقدر کم دارمشان. همیشه سهمم کم بوده. همیشه همه چیز آتش گرفته و رفته که رفته. دوشنبه عصرها خودم نیستم. شاید هم هستم. اینقدر این دوگانگی شدید و عجیب است که اگر کسی تمام روز را با من باشد، به سادگی می فهمدش و می پرسد. جوابی دارم؟



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۲۰
شب تاب


یخچالِ خانه درد داشت. چندین ساعت بود بی وقفه کار می کرد، بدون خاموشی. گوشم مدام به صدای موتورش بود که کی عاقبت خسته می شود. طبق دفترچه راهنما، باید صبر می کردیم. شکار گوسفند وحشی به دست روی مبل نشسته بودم به انتظار. تا صدایش افتاد، نفس راحتی کشیدم، مثل مادری که شکم بچه اش بعد از 3 روز، بالاخره کار کرده.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۱۸
شب تاب


مامانش داره توی حموم سرشو میشوره. از خیس شدن سرش متنفره. داره از ته دلش جیغ میکشه. گریه میکنه. میگه آخ سرم. میگه سرم سوزید. میگه برو بیرون! میگه آبو نریز گفتم. زورش که نمیرسه به مامانش، آخرین تیر ترکششو پرتاب میکنه. داد میکشه بابا کمک! بابا کمک ...

یادم نمیاد هیچوقت گفته باشم بابا کمک...

هیچوقت احتیاج به کمک نداشتم؟

بابا همیشه بود؟

اونقدر قوی بودم که خودم از پس همه چیز بر میومدم؟

من از همه چیز می ترسم ...


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۴۵
شب تاب