شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است


تا شب نشده

برگرد




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۲۳
شب تاب


حیف شد که مُرد. هنرمند بود. هنرمند! بعدِ اون هیشکی رو ندیدم که اونجوری بتونه دروغ بگه. جوری دروغ می گفت که درجا دو تا شاخ خوشگل سبز می شد رو کله ی آدم. من بودم و اون قد درازه که اون ته نشسته و بق کرده تو خودش و انگار یه عمره همون جوری همون جا نشسته و سیروس که الان سر گذاشته به بیابون و اون! هر چند وقت یه بار یه اره می زدیم زیر بغلمون و می رفتیم یه خرابه شده ای رو پیدا می کردیم و میشستیم پای دروغاش. سه جفت شاخ! مشتریشم پیدا کرده بودیم. یارو واسه هر جفتش پونصد چوق میداد. خلاصش اینکه، کاسبی داشتیم واسه خودمون. راستش بعدِ مُردنش کلی گشتیم دنبال دست کم یه دروغ شاخدار! ولی دریغ از یکی! دروغ زیاده ها. نه که نباشه. ولی اصلش، دروغ شده نقل و نبات. آدم دیگه شاخ در نمیاره از هیچی. حالام که دارم اینا رو واسه شما میگم نه اینکه خیال کنی زده به سرم و دارم داستان می بافم واست، نه! از سرِ دلتنگیه. حیف شد که مُرد. حیف...


 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۳۳
شب تاب


بعد از قرنی مامان را راضی کرده بودیم که برویم سفر. تلفن زنگ زد و یک نفر گفت رضا را زاینده رود خورده، یک لیوان آب هم رویش. نخندیدم. تلفن که از دستم افتاد، هانیه جیغ کشید و مامان فهمید که باید شعر جدیدی را شروع کند : من که گفتم نرو ... من که گفتم نریم ...

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۳۰
شب تاب


یهو از پشت چپر پیداش شد. من لال شدم و سالار هم فقط تونست بگه : یا خدا! این دیگه چی بود؟!

 

حسنعلی ولی انگار نه انگار. خنده ای کرد و گفت : چته پسرجان؟! اون که باید ازش بترسی خداست! یا کمِ کمش بابای خودت یا بابای این یکی، وقتی از صدای جیک جیکتون ردتونو می گیرن و میان پشت باغ انگوری سر وقتتون. من که عددی نیستم! ولی نکن این کارا رو. عاقبت نداره به این برکت... به تیر غیب گرفتار میشی ها!

 

بعدشم دو تا حبه انگور انداخت دهنش و راهشو گرفت و رفت.

 

سالار هنوز خودشو پیدا نکرده بود که یه مهمون ناخونده ی دیگه اومد سراغمون. این بار سالار لال شد و من فقط تونستم بگم : یا خدا! این دیگه چی بود؟

 

ولی مهمون، راهشو نگرفت بره. همونجا موند. وسطِ پیشونی سالار.

 



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۲۷
شب تاب