شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

روز اول اومد دور و بر رو نگاه کرد. خوب که بررسی کرد دید واسه یه روز خوش گذرونی بد نیست. بازی کرد. خندید و رفت پیش مادرش. 

فرداش هیچ رقمه نتونستیم ببریمش توی کلاس. از مادرش قول گرفته بود " هروقت دلم خواست بیا منو ببر" و مادر قول داده بود. 

جلسه توجیهی برگزار کردیم. گفتیم خانوم محترم، تو مگه سوپرمنی که به بچه قول میدی هرلحظه که اراده کنه تو به دادش میرسی؟ میگه خب گریه میکنه. گفتیم شما که آدم بزرگی وقتی گیر میکنی اولین کاری که میکنی گریه کردنه این که دیگه بچه است و کارش گریه کردنه! میگه من نمیخوام احساسات دخترم جریحه دار بشه. 

گفتم خب باشه. تا ابد کنارش بمون. یک آن هم تنهاش نذار. هرجا رفت باهاش برو. ببرش یه مدرسه ای که بتونی خودت هم کنارش بشینی سر کلاس. تمام روابطش رو کنترل کن و نذار احساساتش جریحه دار بشه. بگو همه مردا شاخ دارن. وحشی و خونخوارن.  نباید بهشون نزدیک بشی. بگو همه زنها حسودن باید دور باشی از همه چون از همه بهتر و لطیف تری. چون فقط تو مهمی و احساساتت.  در جهان فقط تو احساس داری. فقط خانوم، حواست باشه هیچوقت نمیری. مرگ کاری به احساسات کسی نداره. حتی دختر ننر تو.

نه. نگفتم. خیره شدم به پاورپوینت روی صفحه و سعی کردم توضیح بدم هدف از فعالیت های دست ورزی چیه. 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۳۵
شب تاب

 

بیشتر چیزا قرار نبود اینطوری باشه.

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۲۲
شب تاب


آچو گفت میدون حسن آباد سوخت. گفتم خب. گفت اون گنبد خوشگلا هم سوختن. گفتم خب میسوزن دیگه. مگه کلیسای نتردام نسوخت؟ مگه تخت جمشید نسوخت؟ همه چی یه روز میسوزه، یه روز داغون میشه، نابود میشه. چه فرقی میکنه حالا یا صد سال دیگه؟ آدما خیال میکنن اگه یه چیزی رو بسازن و تا ابد بمونه که تازه نمی مونه هم، در واقع خودشون باقی موندن. میگه خب همین مهمه دیگه. میگم کجاش مهمه؟ هزار سال نه، صد سال دیگه چه فرقی میکنه چی از کی مونده؟ هیچکس اون آدمای صد سال قبلو نمیشناسه. کسی چه میدونه تو قلب و ذهنشون واقعا چی می‌گذشته. کسی چه میدونه اونا واقعا چی دوست داشتن. قطعا اونا سعی کردن چیزی خلق کنن که اونقدر جالب توجه باشه که چند صد سال حفظ بشه تا جاودان بمونن، از کجا معلوم این دقیقا همون چیزی بوده که واقعا دوست داشتن؟ به نظرم جنون جاودانگی آدمو به کارای عجیبی وامیداره کارایی مثل "خودشون" نبودن. 

واسه آدمای صد سال دیگه مهم نیست کی چی به جا گذاشته، اونا فقط میخوان یه چیز قشنگ ببینن.

تازه گیرم که من یه چیزی خلق کردم و هزار سال هم جاودان موند و منم باهاش موندگار شدم، وقتی اون موقع حتی یه نفر هم از اونایی که عاشقشونم باقی نموندن، این موندگاری چه فایده ای داره؟ 

حالا مثلا من یه کتاب نوشتم و اونی که عاشقشم یه ساختمون ساخت و هر جفتشون هم هزار سال عمر کردن، هزار سال دیگه، یه کتاب چطور میتونه به یه ساختمون عشق بورزه جوری که قابل لمس باشه یا لااقل قابل درک؟ 

آچو قسمت ۵ هیولا رو پلی کرد. 



۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۰۲
شب تاب


چانه اش می لرزید از بغض. کتف چپ و قفسه سینه اش تیر می کشید. سعی میکرد حرف بزند و بپرسد چرا؟ 

کسی جلوی چشم هایش گند زده بود به همه چیز. "تمام دنیایش" تمام دنیایش را نابود کرده بود. اعتماد را خورده بود و چیزهای بد قی کرده بود. شکسته بود و خرده شیشه ها را زیر فرش پنهان کرده بود. 

داشت فکر میکرد که اگر آتش میگرفت، حتما کمتر می سوخت. اگر توی صورتش تف میکردند، حتما کمتر تحقیر میشد. اگر آدم بدی می بود، حتما باز هم این حقش نبود.

چقدر باید دل بزرگ باشی که ببخشی؟

بخشید.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۰۷
شب تاب


چهار شب پشت سر همه که داره خواب می بینه که براش جشن تولد گرفتن‌‌. همه هستن. همه. کیک تولدش سیاهه با شمع های قرمز. همه مشکی پوشیدن، جز خودش که لباسش سفیده. کسی خوشحال نیست، جز خودش که لبخند رو لباشه. 


 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۱۱
شب تاب