شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

۲۷ مطلب با موضوع «صورتیِ غمگین» ثبت شده است


اتوبوس که ترمز می کنه با تمام هیکلش میفته روی من. پام له میشه. دستم گیر میکنه بین تنم و میله اتوبوس، درد می گیره. میگه ببخشید. لبخند می زنم.

من لبخندِ زورکیِ جواَم.

من بی تفاوتیِ جواَم.

تموم شهر باشگاه مشت زنیه. در هر زمان فقط یک مبارزه در جریانه. مبارزه ی من با خودم. مبارزه تا وقتی ادامه پیدا می کنه که لازم باشه. تا ابد.

من روحِ گندیده ی جواَم.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۵۱
شب تاب


نمی دونم کی اونقدر از دستم عصبانی بوده و اَزَم بدش می اومده که نفرین کرده من به دنیا بیام...



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۶
شب تاب

امسال در روز معلم ، غمگین بودم. 


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۲۰
شب تاب

تو مهربانی و از بس خوبی تند تند دلت از من می رنجد. انتظار نداری اینقدر بد باشم. ولی سخت می شود از جانِ کسی کَند آنچه را که با آن عجین است. خیلی خوب می شد اگر بیش از اینها می توانستم حرف بزنم با تو، اگر دنیاهایمان دور نبود. دنیای دورِ تو آنقدر زیباست که تماشایش از دور هم دلخوش و شادم می کند. مدام دلم می سوزد. حیفِ تو که اینطور عاشق شدی.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۳۸
شب تاب

یه زمانی دلم می خواست وبلاگم دنبال کننده و مخاطب ثابت و کامنت گذار و از این جور چیزها داشته باشه. واقعاً دلم می خواست نوشته هامو آدمای زیادی بخونن و دوست داشته باشن. آخه اون موقع ها خوب می نوشتم. مدام می نوشتم و قطعاً کلمه هام ارزش بیشتری داشتن برای مطالعه.الان چند وقته که نوشته هام به دل خودم هم نمیشینن؟ آرشیو وبلاگ هم که به کلی داغون شده. طفلی این 26 نفری که الان وبلاگمو دنبال می کنن، چی به دست میارن؟


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۵۷
شب تاب

جوری که داشتی نگاهم می کردی را دوست نداشتم. خب، بگو چقدر طول می کشد که تو هم مثل من همه چیز را بپذیری؟ بپذیری که من، حالا اینم. تو عزیزِ جانِ منی. راست است که تو قار و داشی، برفی و سنگ، ولی تو را به خدا دیگر آنطور نگاهم نکن، جانم ریش ریش می شود.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۱۲
شب تاب

فرض کنیم خورشید دلش بخواهد زمین را بغل کند. با همهء وجودش بخواهد. تلاش کند و بتواند. خوب است؟

اگر خورشید باشید، حتما خوب است. 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۵ ، ۲۰:۲۰
شب تاب


گاهی کار را شروع میکنیم. نفس کار خوب است، درست است، دلنشین است. اصلا بهتر بوده است که بشود. ولی شدنش دیر شده، سر وقت نیست. همین است که آدم در می ماند. ادامه دادن سختش می شود و اوضاع تا حدی بهم می ریزد. 

اینجور وقت ها صبوری است که به کار می آید. باید بی خیال شوی که الان فصل فلان چیز نبوده و خلاصه حالا ای موقع؟ باید هی دلنشین بودن و خوب بودنش را با خودت تکرار کنی و باور کنی که گاهی دیر هست ولی غیرممکن نیست. 

دیر هست، ولی از پنجرهء خانه ام صدای پر زدن یاکریم ها و بارش باران را میشنوم...



۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۸ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۷
شب تاب


گاهی با یک دو دو تا چهار تای ساده هم از خودت بیزار می شوی. می بینی صداهای بهنجاری از شیپور زندگیت نمیشنوی و حسابی حالت گرفته می شود. تقصیر هر کس که بوده به جهنم، تهش تو مانده ای و این همه چیز که ترجیح می دادی تو نبودی. دلت می خواهد آن که نابجا فریاد کشیده و رو تُرش کرده، آن که چیزهایی دیده که نباید می دیده، آن که بی جهت نخوانده آنچه باید می خوانده و آن که این آجرهای سیاه و جرم گرفته و کج و کوله را روی هم گذاشته و دلت را ساخته، تو نبودی. با خودت می گویی فلان کار را چرا کردم؟ مرض داشتم؟ به سادگی اجتناب پذیر بود که. پس چی شد؟ قول داده بودم که. چی شد؟ هیچی نشد. خجالت می کشی. یک جور عجیب و غریبی از خودت خجالت می کشی. چشمت می افتد به لرزش های دلت. اشک هایی را می بینی که سبک ترت کرده اند. پایت می رسد به مکان هایی که یقین داری بدونِ دعوتِ صاحبش خوابش را هم نمی توانستی ببینی. همین چیزهاست که بیشتر خجالت زده ات می کند. حس می کنی چیزِ مزاحمی به وجودت چسبیده که از تو نیست. که از جنس خاک و گل تو نیست. غصه ات می شود. همه ی جانت جمع می شود توی گلویت. منقبض می شوی، فشرده می شوی از درون. بغض می کنی. می سوزی. سرت را بالا می گیری و صدایش می زنی به همه ی اسم های پاکش. صدایش می زنی و فقط صدایش می زنی. طلب کردن را از یاد می بری و خجالتت را اشک می ریزی. آرزو می کنی که شسته شوی. که خودش که این همه نگذاشته آنقدر سیاه شوی که خجالت کشیدن هم از یادت برود، باران بباراند در دلت. که بس شود لغزیدن. که پاهایت محکم قدم برداشتن را یاد بگیرند و فراموش نکنند.

آه...




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۵ ، ۲۱:۳۸
شب تاب


به مهدکودک های شهر زنگ میزنم و بغض میکنم. به دیدن دوست های قدیمی می روم و بغض میکنم. وارد خانه ی آینده ام می شوم و بغض میکنم. توی بازار می چرخم و بغض میکنم. با او حرف می زنم و بغض میکنم. تو زنگ میزنی و گریه میکنم. بار اول نیست که با تو حرف میزنم و گریه میکنم. صدای تو کاری میکند که دمل دلم سر باز کند و چرک هایش بیرون بریزد. حالا هم مثل همیشه نمیدانم دردم چیست. فقط میدانم که گاهی دلم بدجوری پر میشود. 

اگر فقط یک روز از عمرم می توانستم خودم را موفق، باعرضه، دوست داشتنی و حتی فقط خوب، احساس کنم، شاید اینقدر غمگین نبودم.



۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۶
شب تاب


الان توی خانه نشسته ام و تقریباً هیچ کاری نمی کنم. فیلم دیدن و خواندن و نوشتن و فکر کردن و برنامه ریختن و خیالبافی که کار نیست اصولاً چون نتیجه ای ندارد ظاهراً. «تقریباً» ، «اصولاً» ، «ظاهراً» ، می بینی برای فرار از عذاب وجدان خودم را آویزان چه کلمه هایی کرده ام؟

من برای نشستن و هیچ کاری نکردن با خودم می جنگم. اگر باختم که پنجشنبه ها هم خودم را می رسانم به سرزمین قد و نیم قدها یا قلابِ بافتنی ام را می گیرم دستم یا از خانه می زنم بیرون به مقصد «جایی» و اگر برنده شدم، می نشینم و سعی می کنم در سکوت استراحت کنم و صدای ماشین ها را نشنوم و صدای جیغ نشنوم و چشمم را با دیدن شهر خسته نکنم و با تمام توان به فکرِ «بی فایده بودن» لگد بزنم و از خودم دورش کنم، که خب موفق نمی شوم و یک همچین استراحت شیرینی دارم من.

تا قد و نیم قدها بخوابند، داشتیم با همکار جدید بازی می کردیم. قرار بود ریز به ریز کارهایی که انجام می دهیم درست از وقتی که بیدار می شویم تا وقتی می خوابیم را مرور کنیم. آخر بازی اسم همکار جدید را گذاشتیم «دراز کشیده در تخت»، آن یکی همکارم شد «خوش می گذرانم پس هستم»، من هم «ربات».

انگار باید دست به کار شوم و خودم را آدم کنم.




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۵ ، ۱۲:۱۸
شب تاب




دلم برای روزهای «بلاگفا» و «یک رب مانده» تنگ شده.





۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۵
شب تاب



وقت بدی را انتخاب کرده بود برای رفتن پیِ آرزوی خوردنِ آش ترخینه! فصل باران‌های موسمی بود و باران به کلاه خودِ آهنی هم نفوذ می کرد، چه برسد به کلاه پشمیِ رنگ ‌و رو رفته‌ی او که می‌گفت مادرش پشمش را با دست‌های خودش ریسیده. نتوانستیم جلویش را بگیریم، رفت. می‌گفت بالاخره پیدایش می‌کنم. همیشه آرزو داشت برود و خانه‌ای، مغازه‌ای، کافه‌ای، رستورانی، چیزی را پیدا کند که آش ترخینه داشته باشد. هرچه می‌پرسیدیم حالا این آش ترخینه چی هست!؟ می‌گفت شما نمی‌دانید! می‌گفتیم خب برگرد ایران. می‌گفت ایرانی که مادرم توی آن نفس نکشد را نمی‌خواهم.

دلتنگ بود، ولی پای برگشتن به ایران را نداشت. دلِ ماندن هم نداشت. آش ترخینه بهانه بود، دنبال یک خاطره می‌گشت که روی زمین نگهش دارد.





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۸
شب تاب




احساس می‌کنم سرم تبدیل شده به یه تنگ بلور پر از اشک که با کوچکترین تلنگر خرد و خاکشیر میشه...





۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۵۴
شب تاب




یکی از سخت‌ترین کارهای دنیا این است که بخواهید چیز مهم و لازمی را با زبانی غیرِ خوش به کسی که بسیار بسیار عزیز است برایتان بفهمانید. حالا چرا با زبانی غیر خوش؟چون لابد راه‌های دیگر امتحان شده و نشده. انگار خودت سوزن برداشته‌ای و هی به قلب خودت فرو می‌کنی و حتی بدتر و دردناک‌تر.

ولی تحمل کنید. بعضی مسئولیت‌ها را باید هرطور شده به دوش کشید.  






۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۵۰
شب تاب



راستش را نخواه که بدانی. اینکه خودم می دانمش بس است و حتی گوشه ی لب های نازنینت هم نباید رو به پایین سفر کند از دانستنش، چه برسد به اینکه بخواهی ذهنت را درگیرش کنی. همین که دستم را بگیری و بِبَری ام به جایی که سکوت دارد و  تو هم سکوتش را نشکنی و روی یک تکه کاغذ بنویسی: "خارِ فرو رفته در پایت را نمی توانم ببینم، نمی توانم بیرون بیاورمش، اما دست ِ کم می توانم در آغوشت بگیرم تا باقی راه را کمتر درد بکشی." و کاغذ را بدهی دستم و، همین. کفایت می کند.





۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۴ ، ۲۱:۳۲
شب تاب



عجب آسمان آبیِ قشنگی! این را که داشت می گفت، توی سرش پر بود از تصویر آسمانِ صورتیِ سیاره اش، دلش هم بگی نگی تنگ شده بود، ولی دوست نداشت غیرصمیمی به نظر برسد. قول داده بود بین آدم ها درست زندگی کند. مهربان باشد. تا آنجا که می تواند دوست پیدا کند و عادی به نظر برسد. یک عادیِ خوب.

روزها پای قولش می ایستاد. قوی و محکم. شب ها اما، خواب های صورتی می دید.

کم کم همه چیز خیلی سخت شد.

حالا همه چیز خیلی خیلی سخت شده.



                                                                                                                                    4 تیرماه 1394



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۱
شب تاب



بعضی خبرها را که می‌شنوی، انگار جگرت را در آورده‌اند و جلوی چشمت به سیخ کشیده‌اند و روی آتش گرفته‌اند، یا انگار یک کوه را برداشته‌اند و گذاشته‌اند روی قلبت، یا مثلاً انگار به یک باره همه چیز تهی شده باشد از معنی، در جا خشکت می‌زند. دوست داری طرف یک بار دیگر دهانش را باز کند و چیزی بگوید، چیزی که نفی حرف قبلی‌اش باشد. دوست داری یک بار دیگر بروی یک لیوان آب بخوری، تا ته خیابان قدم بزنی و برگردی و اینبار چیزی را بشنوی که دلت می خواهد. ولی دنیا واقعی‌تر از این حرف‌هاست. هنوز گردش ماه و خورشید در زمان معینی رخ می‌دهد، هنوز فصل‌ها همان هستند که بودند، هنوز آدم‌ها می‌خورند و می‌خوابند و هر اتفاقی منطق خاص خودش را دنبال می‌کند.

باید با منطق زندگی جور بود. باید به یک امیدی دل‌خوش کرد، به یک تکیه‌گاه مطمئن تکیه زد و زندگی کرد.





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۹:۳۳
شب تاب






                                                                          یکی بیاید به من بگوید

 

                                                                                  ماه من

 

                                                                          در شبی به این بلندی

 

                                                                             کجا رفته است؟







۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۰:۳۲
شب تاب

 

چیزی روی دلم سنگینی می کند. نمی دانم چیست. می دانم ها، اما نه آنقدر که بتوانم کلمه اش کنم. چیزی است شبیه سنگ آسیاب. بزرگ، قدیمی، سنگین، ولی ظاهراً نامرئی. نه آنقدر واضح که کامل بیانش کنم، نه آنقدر پنهانی که بی خیال آشکار شدنش بشوم. مزه ی دهانم را تلخ می کند و نشاط چشم هایم را می گیرد. قلبم را سوزن سوزن می کند و پاهایم را بی رمق. حال خوشی نیست. حال خوشی نیست ...

خودم را زده ام زیر بغلم و راه افتاده ام توی کوچه پس کوچه های زندگی ام. برای خودم می خندم. برای خودم گریه می کنم. برای خودم افسوس می خورم. از کجا بود که قلبم سنگ بودن را و آهن بودن را فهمید؟ از کجا بود که سرم را بالا گرفتم و به خنده های سبکسرانه و از ته دل دخترهای جوان نگاه کردم و با خودم گفتم این ها دیگر از سن من گذشته؟ از کجا بود که دستم دیگر عاشقانه ننوشت؟

نه اینکه همه ی روزهای گذشته اسم زندگی رویشان نباشد، نه. اما زندگی شاید جور دیگری هم بتواند باشد.

 

 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۴
شب تاب