شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

 

گفتم کاری ندارد. خودم را می‌زنم به خواب باز هم. نمی‌شنوم که نوبهار آمد و شد باز دل من دیوونه... نمی‌بینم که شاخه‌ها سفید و صورتی می‌شوند. تقویم را ورق نمی‌زنم. کاری ندارد. خیال می‌کنم هنور برف‌ها آب نشده که از سینه‌کشِ کوه بتازی با اسبی، پرایدی، چیزی و برسی به خانه‌ام و منِ با لبخند به انتظار ایستاده را برداری ببری به جاهایی دور و دورتر بی‌سوال. خیال می‌کنم بهار ایستاده و یک بار هم که شده نیامده.

کاری ندارد که. خواب زمستانی ادامه دارد تا ابدیتی که تو شاید بیایی...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۴ ، ۱۴:۲۱
شب تاب

 

نه اینکه فیلم خوبی باشد فقط زیر گل درشتی‌های لوس همیشگی حقیقتی جریان داشت که خیلی‌ها زندگی‌‌اش کرده‌اند و از قضا آن‌ها همان‌ها بودند که اصلا فیلم را ندیده‌‌اند چون زندگی گُه‌تر از این است که ای بابا برویم سینما یا دانلود کنیم یا چی؟ تمام ریشه و تنه و شاخ و برگ را موریانه خورده باشد، روزها در تقلا و شب‌ها در آه بگذرد، ریز و درشت شلنگِ عن را روی هم باز کنند، سیلی بزنند و لگد بخورند و بعد، صبح فردا کنار یک سفره بنشینند، لباس پلوخوری بپوشند، جشن تولد بگیرند و جوری زندگی کنند که "انگار" هیچ اتفاقی نیفتاده نه فقط برای یک روز بلکه برای همیشه و بارها و بارها. این است حال ما.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۰۳ ، ۲۰:۳۸
شب تاب

 

"قضاوت نمی‌کنم" خیلی نارساست. ذهنِ بیمارِ خستهء پاچه‌گیرِ امثال من را می‌برد سمت میل شدید به بد دهانی که آخر اصلا مگر چیزی برای قضاوت هست؟ که بخواهند قضاوت بکنند یا نکنند و از ریشه حق باکلاسِ من "آدمِ سر در زندگی خود"ی هستم را قائل بشوند برای خودشان؟ یک گُهی هست به نام زندگی و همه سر خوان نعمتش نشسته‌ایم به چَرا. بیایید در مواجه با هم با دهان پر لبخند بزنید و زین پس بگویید " به من مربوط نیست". هان؟ خوشگل‌‌تر است. اینقدر هم تهِ ما را نمی‌سوزاند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۰۹
شب تاب

 

خبرِ ناجدید اینکه تمام بدبختی‌ها عمقی مشابه دارند و در این میانه هرکسی بی‌رقیب، بدبخت‌ترین است. زمین خوردن و شکستن استخوان مادرش که ۸۰ سال زیسته و حالا هیچکدام از آن‌ها که با پستان‌هایش سیر کرده را نمی‌شناسد که دردش را بگوید می‌تواند همسنگِ شکستن ناخنی باشد که تنها دلخوشیِ زنی بوده که هیچ چیز آنِ خود ندارد. 

تو چه میدانی سایز زمانی سی و ششت حالا شده باشد چهل و شش، آن هم نه در گذر زمان و چشیدنِ سرد و گرم و از جوانی تا پیری و بعد از زاییدن‌های مکرر، بل در یک سالِ گُه‌بار، چقدر می‌تواند در‌هم شکننده و خونبار باشد. جای قضاوت و طعنه می‌پرسند چه بر تو گذشت که آنچه آنطور با زحمت به‌دست آورده بودی دود شد و رفت هوا؟ نه، نمی‌پرسند. بپرسند هم ربطی به آن‌ها ندارد. ته تهش آدم در بدبختی‌اش غوطه‌ور و تنهاست. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۰۳ ، ۱۶:۴۴
شب تاب

 

دارم می‌شوم مثل لا‌لا. و دلم می‌خواست وقتی می‌گویم دارم می‌شوم مثل لالا، کسی باشد که بداند لالا کی بود و به قلم کی و در کدام قصه سرگردان...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۳ ، ۰۴:۳۷
شب تاب