خیال میکردم ویرانهاش را که ببینم دلم از او بریده میشود. بار اول ایستاده و محکم رفتم و ایستاده و ویران برگشتم. چشمم دیده بود و دلم هم دیده بود راستش وگرنه آنطور فرو نمیریخت و دفعات بعد دیگر میرفتم تا صداهایی که جلوی چشمم تصویر میشدند در گوشم خاموش نشوند. آخر من آنجا زیسته بودم.
اهل خاطره اگر بودم شاید همه چیز با روز و ساعت و دقیقه و حواشیِ اطرافش به محضِ اراده بازیابی و بازخوانی میشد و دیگر اینقدر گرفتاری نداشت اما همه چیز جوری با وهمی غریب آغشته شده که بیشتر اوقات خوابی را میماند که کس دیگری دیده.
خوابش را میبینم. همیشه سالم است و پر از آدم. آنطور که شاید دلم میخواست خودم باشم، فرو نریخته. اما گِلِ من از اول همینطور لوس و بیکیفیت بود و کمکم اثباتِ اشتباه بودن این حرف آنقدری سخت شد که گور بابای همهتان اصلا.
خلاصهاش اینکه میدانم ابری عنقریب تمام تپه را میپوشاند، میدانم چه چیزی درون سینهام فریاد میکشد، میدانم پدیدههای شگفتآور همه جایی رخ میدهند دور از اینجا، اما میمانم. میمانم تا تو مثل خدایی بی نیاز از پرستش، روی تپهای بایستی تک و ما، تمام هزاران هزارمان در حسرتی بسوزیم که حتی تعریفش را هم نمیدانیم. میمانم به تماشای تو که تک بودنت تماشاییست. شاید روزی رفتم به کنارهء ارس. چه خوش که کسی نباشد تا جیغ کوتاهی بکشد...