شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

رویاهای ما شب تاب هایی هستند که در آسمان ذهن ما می درخشند...

شب تاب، خورشیدِ کفِ بشقاب

اگر می شد اینجا نبود و جای دیگری بود، «شاید» خوب بود.
و همین «شاید» است که جا را تنگ می کند...

بایگانی

 

خیال می‌کردم ویرانه‌اش را که ببینم دلم از او بریده می‌شود. بار اول ایستاده و محکم رفتم و ایستاده و ویران برگشتم. چشمم دیده بود و دلم هم دیده بود راستش وگرنه آنطور فرو نمی‌ریخت و دفعات بعد دیگر می‌رفتم تا صداهایی که جلوی چشمم تصویر می‌شدند در گوشم خاموش نشوند. آخر من آنجا زیسته بودم.
اهل خاطره اگر بودم شاید همه چیز با روز و ساعت و دقیقه و حواشیِ اطرافش به محضِ اراده بازیابی و بازخوانی می‌شد و دیگر اینقدر گرفتاری نداشت اما همه چیز جوری با وهمی غریب آغشته شده که بیشتر اوقات خوابی را می‌ماند که کس دیگری دیده.
خوابش را می‌بینم. همیشه سالم است و پر از آدم. آنطور که شاید دلم می‌خواست خودم باشم، فرو نریخته. اما گِلِ من از اول همینطور لوس و بی‌کیفیت بود و کم‌کم اثباتِ اشتباه بودن این حرف آنقدری سخت شد که گور بابای همه‌تان اصلا.
خلاصه‌اش اینکه می‌دانم ابری عنقریب تمام تپه را می‌پوشاند، می‌دانم چه چیزی درون سینه‌ام فریاد می‌کشد، می‌دانم پدیده‌های شگفت‌آور همه جایی رخ می‌دهند دور از اینجا، اما می‌مانم. می‌مانم تا تو مثل خدایی بی نیاز از پرستش، روی تپه‌ای بایستی تک و ما، تمام هزاران هزارمان در حسرتی بسوزیم که حتی تعریفش را هم نمی‌دانیم. می‌مانم به تماشای تو که تک بودنت تماشاییست. شاید روزی رفتم به کنارهء ارس. چه خوش که کسی نباشد تا جیغ کوتاهی بکشد...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۳ ، ۱۲:۰۸
شب تاب

 

آنجا بالای کمد دیواریِ اتاق خواب، چمدانی قهوه‌ای هست با عمری بیش از من. سالی یک بار دلبر چارپایه‌ای می‌آورد و هر بار سخت‌تر از پیش خودش را بالا می‌کشد و چمدان را پایین و می‌رود سراغ محتویاتش. زیر لباس‌های خیلی قدیمی و قنداق و بند قنداق‌هایی که زمانی به نوبت تک‌ تک ما را در بر گرفته بودند، کنار صندوقچه‌ء لوازم آرایشی که سرخاب و سفیدابِ شب عروسیش هنوز توی آن نشسته، دو تا بقچهء جمع و جور هست که اصل ماجرای تمام این مراسم است. اول وسایل چمدان کمی زیر و رو و مقادیری خاطره مرور می‌شود و بعد، "لباس‌های آخرت اینجاست. وقتی لازم شد هی دور خودتون نچرخید." یاد گرفته‌ام دست از تعارف و خدا نکنه و این چرندها بردارم. سالی یک بار کسی شجاعتش را پیدا می‌کند و با مرگ خودش جور دیگری روبه‌رو می‌شود، جوری واقعی‌تر، جوری خارج از ذهنش، اینجور وقت‌ها کلمات باید لال بشوند. تماشا کن و هیچ نگو. چیزی بلد نیستی. وقتش که برسد، به خیالت بارها مرورش کرده‌ای و هر بار زجر کشیده‌ای و زار زده‌ای اما قصهء واقعی، واقعی‌تر از این چیزهاست. ‌‌وقتش که برسد دیگر گریزی نیست...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۱۶
شب تاب

 

بد نمی‌شد اگر یادش می‌آمد چرا نیم‌ساعت است جلوی فریزر با درب باز ایستاده ولی دلیل کارش مثل تونیا روی یخ سُر می‌خورد و زیباییش آنقدر حواس پرت کن بود که ای بابا کی دیگر به دلیل می‌تواند فکر بکند. عوضش به سرما فکر کرد. به اینکه به شکل بیمارگونه‌ای دوستش دارد. به اینکه آن روز در ایستگاه متروی صادقیه مثل سگ داشت از سرما می‌لرزید و گنجینهء فحش‌هایش ته کشیده بود و دیگر نمی‌دانست چطور می‌تواند میزان نفرتش از خودش را، از زندگیش را، از تصمیمات احمقانه و انتخاب لباس احمقانه‌ترش را در قالب کلمات بیان کند. چه خوب که آن روز رفته، آن روزها رفته‌اند و تمام روزها هم می‌روند و هر چقدر هم انیشتین و دیگران حرف ببافند که زمان توهم است و فلان، آدم دیگر آن ثانیه‌ای که رفته را به چنگ نمی‌آورد و با آن کیفیت تجربه‌اش نمی‌کند. سرما معشوقهء بی‌رحمی بود که هیچ‌وقت نبود. به لطف چربی‌های اضافه هیچوقت با دل و جان سردش نمی‌شد. همیشه بوی عرقش روحش را می‌خراشید و هیچ دوش و عطر و دئودورانتی هم حریفش نمی‌شد. مدینهء فاضله‌اش سیبری بود. سرزمینی که هرچقدر می‌خواهی لباس می‌پوشی و باز سردت هست و عرق هم که خدایش بیامرزد یخ می‌زند لابد آنجا پیش از ترشح. این روانشناس‌های یرقانی پر هم بیراه نمی‌گفتند انگار، حالا گیریم کمی اینور یا آنورتر. شد آنچه که می‌خواست و یخ زد. قلبش یخ زد بی اغراق و بی استعاره. بعد از آن چربی‌ها رفتند به گوری که شاید چندان هم لایقش نبودند و دست‌ها سردِ سرد شد حتی در تابستان که پدیده‌ای شگفت‌انگیز و پیشتر ناممکن بود. بعدترش دیگر هیچ چیز آنقدرها مهم نبود. ساکنِ افتخاریِ سیبریِ وجودش شد و کسی را به آن راه نداد. بیرون از آن، زنی درس می‌خواند، کار می‌کرد، ازدواج می‌کرد، بچه‌دار می‌شد و وانمود می‌کرد زندگی می‌کند و گاهی هم می‌خندد چون هیچ چیزِ این جهان خالی از طنز نیست. آدم‌ها و آرزوها و توهم‌هایشان  که بزرگترین شوخیِ عالَمند. نگاه کن به تمام این ماجراها و گرمای جنوب...

ایستاده بود جلوی درب باز فریزر و بی اینکه بداند چرا آنجاست از خودش می‌پرسید: با کسی که گرگ وال‌استریت را "حوصله سر بَر" و ژولی دلپی را "عین مریض‌ها" می‌داند از چه دری می‌شود حرف زد.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۲ ، ۱۲:۱۱
شب تاب

 

 

از یک جایی به بعد می‌میری. حالا یا می‌فهمی، یا خودت را می‌زنی به آن راه.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۲ ، ۰۸:۲۷
شب تاب

 

انگار نه انگار موهایم سفید شده. انگار نه انگار هیکلِ افتادهء زنی میانسال از توی آینه خیره خیره نگاهم می‌کند هر روز. انگار نه انگار باید کم‌کم به جهیزیهء دختری فکر کنم که زودتر از آنچه به خیال بیاید دارد بزرگ می‌شود. انگار نه انگار خسته‌ام، غمگینم، مُرده‌ام...

هنوز از هیجانِ اینکه شاید و فقط شاید قرار است ببینمت، صورتم پر می‌شود از جوش‌های قرمزِ بی‌رحم.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۰۲ ، ۰۸:۳۸
شب تاب