گفتم کاری ندارد. خودم را میزنم به خواب باز هم. نمیشنوم که نوبهار آمد و شد باز دل من دیوونه... نمیبینم که شاخهها سفید و صورتی میشوند. تقویم را ورق نمیزنم. کاری ندارد. خیال میکنم هنور برفها آب نشده که از سینهکشِ کوه بتازی با اسبی، پرایدی، چیزی و برسی به خانهام و منِ با لبخند به انتظار ایستاده را برداری ببری به جاهایی دور و دورتر بیسوال. خیال میکنم بهار ایستاده و یک بار هم که شده نیامده.
کاری ندارد که. خواب زمستانی ادامه دارد تا ابدیتی که تو شاید بیایی...