دلت که حلوا بخواهد بلند میشوی میپزی لابد. یا نه، مینشینی زار میزنی. سرت که شروع کرد به جیغ کشیدن از درد، میروی فیلم ببینی تا گریه گم شود و با اولین سکانس، زار میزنی. هقهقکنان و فینفینکنان تا ته فیلم میروی چون چشمهایت دارند تلاش میکنند از حدقه دربیایند و اینجور نمیشود کتاب خواند و بروم کمی بیرون قدم بزنم؟ نرو. تو که نَفَسِ قبل و زانوهای قبل و حوصلهء قبل برای سربالاییها و لباسِ تنگ نشدهء تمیز و تنی که بوی عرق و دهانی که مزهء نا ندهد نداری. تو که جان نداری. تو که نمُردهای و هی دلت تنگتر شده و تنگتر شده و تنگتر شده و هر شب خواب او را دیدهای و یادت نمانده که خوابش را دیدهای. تو که هی میچرخی مثل اسب عصاری و گندمهایت هیچوقت آرد نمیشوند. تو که دلت حلوا میخواهد و مینشینی زار میزنی...