یا قدیم
برای فریبای مهربانم ، که بداند آن اشک ها را نمی خواستم
و برای کسی که نثر های موزونم را دوست دارد تا بداند اشک ها هرچقدر هم زیبا باشند ، تلخند ... مثل بادام تلخ ...
از بغض بدم می آید ، از گریه . وقتی به سراغم می آیند دنیا را نمی خواهم. اما تو که می روی چاره ای نیست جز گریه . دلتنگی و اشک بدجوری به هم گره خورده اند . وقتی به دور و برم نگاه می کنم و تو را هیچ جا جز در میان خاطرات نمی بینم ، وقتی باران می آید و یادم می افتد که با هم زیر باران نیستیم ، وقتی تعداد نامه هایت یادم می اندازد که چه روزهای زیادی است که از هم دوریم ، وقتی ... خوب ... دلم تنگ می شود و اشک ها بدون این که از آنها کمکی خواسته باشم برای خالی کردن غصه هایم دست به کار می شوند . دوست ندارم گریه کنم . دوست ندارم غصه هایم از دلم بیرون بروند ، هر چه هست از توست . تویی که می روی و نمی دانم که می دانی چقدر دلم برایت تنگ می شود ؟ دوست دارم بخندم . حتی وقتی که نیستی ، به یاد لبخند تو ، که دنیا را بهاری می کرد . دوست دارم همیشه یادم بماند که چقدر خنده ام را دوست داشتی ... دوست دارم ... اما مگر به دوست داشتن من است ؟ گریه به دل من کاری ندارد ... می بیند نیستی ، جایت خالیست ... می آید . و دوباره اشک ها بدون این که از آنها کمکی خواسته باشم ، به سراغم می آیند . دلتنگی و اشک بدجوری به هم گره خورده اند . می دانی ؟........
"شاد و درخشان و به دور از غصه باشید "
خودم