سیبریِ عزیز
بد نمیشد اگر یادش میآمد چرا نیمساعت است جلوی فریزر با درب باز ایستاده ولی دلیل کارش مثل تونیا روی یخ سُر میخورد و زیباییش آنقدر حواس پرت کن بود که ای بابا کی دیگر به دلیل میتواند فکر بکند. عوضش به سرما فکر کرد. به اینکه به شکل بیمارگونهای دوستش دارد. به اینکه آن روز در ایستگاه متروی صادقیه مثل سگ داشت از سرما میلرزید و گنجینهء فحشهایش ته کشیده بود و دیگر نمیدانست چطور میتواند میزان نفرتش از خودش را، از زندگیش را، از تصمیمات احمقانه و انتخاب لباس احمقانهترش را در قالب کلمات بیان کند. چه خوب که آن روز رفته، آن روزها رفتهاند و تمام روزها هم میروند و هر چقدر هم انیشتین و دیگران حرف ببافند که زمان توهم است و فلان، آدم دیگر آن ثانیهای که رفته را به چنگ نمیآورد و با آن کیفیت تجربهاش نمیکند. سرما معشوقهء بیرحمی بود که هیچوقت نبود. به لطف چربیهای اضافه هیچوقت با دل و جان سردش نمیشد. همیشه بوی عرقش روحش را میخراشید و هیچ دوش و عطر و دئودورانتی هم حریفش نمیشد. مدینهء فاضلهاش سیبری بود. سرزمینی که هرچقدر میخواهی لباس میپوشی و باز سردت هست و عرق هم که خدایش بیامرزد یخ میزند لابد آنجا پیش از ترشح. این روانشناسهای یرقانی پر هم بیراه نمیگفتند انگار، حالا گیریم کمی اینور یا آنورتر. شد آنچه که میخواست و یخ زد. قلبش یخ زد بی اغراق و بی استعاره. بعد از آن چربیها رفتند به گوری که شاید چندان هم لایقش نبودند و دستها سردِ سرد شد حتی در تابستان که پدیدهای شگفتانگیز و پیشتر ناممکن بود. بعدترش دیگر هیچ چیز آنقدرها مهم نبود. ساکنِ افتخاریِ سیبریِ وجودش شد و کسی را به آن راه نداد. بیرون از آن، زنی درس میخواند، کار میکرد، ازدواج میکرد، بچهدار میشد و وانمود میکرد زندگی میکند و گاهی هم میخندد چون هیچ چیزِ این جهان خالی از طنز نیست. آدمها و آرزوها و توهمهایشان که بزرگترین شوخیِ عالَمند. نگاه کن به تمام این ماجراها و گرمای جنوب...
ایستاده بود جلوی درب باز فریزر و بی اینکه بداند چرا آنجاست از خودش میپرسید: با کسی که گرگ والاستریت را "حوصله سر بَر" و ژولی دلپی را "عین مریضها" میداند از چه دری میشود حرف زد.