زندگی چهرهء زنانه ندارد...
دوشنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۴، ۰۲:۳۶ ب.ظ
زنِ چاقِ نفرتانگیز روی چهارپایه نشسته بود. با دستِ پف کرده که ناخنهای کج و خون افتاده داشت چنگال را در ظرف ماکارونی میپیچاند و در دهانش میچپاند. لبخند هم میزد گاهی. دوست داشت خیال کند کسی بوی تنش و صداهای توی سرش و غمِ چشمهایش را نمیشنود. دوست داشت خیال کند هیچ چشمی او را اینطور ندیده. دوست داشت بیست سال قبل باشد و هیچ چیز مثل بیست سال قبل نباشد.
دوست داشت هیچ چیز مثل حالا هم نباشد. اصلا هیچ چیز هیچ جوری نباشد. دلش برای خانه تنگ شده بود و خانه هزار سال دور بود.
۰۴/۰۴/۲۴