خودم را توی کدام صندوق پنهان کنم؟
يكشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۳:۰۶ ب.ظ
امروز آسمان را ابر گرفت و کلاسم شد عین یک تاریکخانه. قد و نیم قدها هم خواب بودند و اصلاً شب بود. شب نبود؟ تمام مدت دراز کشیدم کنار نفس های فرفره ی یک سال و نیمه ام و به خودم فکر کردم. باران نیامده بود. یا شاید آمد و من نفهمیدم. تهش که دلم گرفته بود، چه فرقی می کرد با یا بی باران. از بس به تمامِ این سال ها فکر کردم و چرا راهِ دور؟ همین امروز صبح. کلی حرف زدم با خدا. کلی التماس کردم. کلی قول دادم. و بعدش خیال می کنی چه شد؟ خسته ام. از تمام چیزهایی که خواسته ام باشم و نبوده ام، دلم گرفته. از اینکه همیشه از " از دست دادن" ترسیده ام دلم گرفته. از اینکه همیشه خجالت کشیده ام و خودم را پنهان کرده ام خسته ام. نگو که از امروز همه چیز را جورِ نویی شروع کن. نمی شود. آدمی، چیزی را که کاشته برداشت می کند. و من حالا به فصل برداشت چیزهایی رسیده ام که کاش زمانِ کاشتش نبودم. مُرده بودم.
می خواهم بکارم. بلد نیستم. باید جورِ دیگری بپوشم؟ جورِ دیگری راه بروم؟ جورِ دیگری بخندم؟ باید حرف زدنم جورِ دیگری باشد؟ و کتاب هایی که می خوانم؟ و فیلم هایی که می بینم؟ باید وزنم کمتر باشد و قدم بلندتر؟ آرایش لازم است؟ یا نوعِ دیگری از تفکر؟ عضویت در کدام گروه؟
می فهمی چه می گویم؟ به خدا که اگر بفهمی. به خیالت دارم از چه حرف می زنم؟ آیا پیازِ گل ِ لاله ی ِ واژگون که صد سال است در یک منطقه رشد می کند و هر سال اواخر اردیبهشت گل می دهد، اگر امسال جورِ دیگری مراقبتش کنیم و کود دیگری بدهیمش و آب دیگری و نورِ دیگری، نرگس تحویلمان می دهد؟
حالا دارد باران می بارد. حتماً یک فایده ای هم دارد.
۹۳/۰۲/۰۷