هپروت
دوشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۴۶ ب.ظ
چقدر از چیزهایی که از خودمان می دانیم و در درون خود می بینیم، راست و درست است؟ و چقدر از چیزهایی که دیگران می بینند و می دانند؟ آیا ممکن است کسی تو را بهتر از خودت بشناسد؟ و نسخه ی باور و تصمیمت را بپیچد با یک پوزخند؟ چطور می شود که فهمِ آدمیزاد نسبت به زندگی اش اینقدر کم انگاشته می شود؟
هپروت؟ از همان سالِ عجیبِ 87 تا همین حالا، در هشتاد درصد روزها، خورشید نبود و من بودم، صبح و شب. دویده ام. برای چیزهایی که دوست داشته ام، برای چیزهایی که مجبور بوده ام، دویده ام. شکایت هم کردم؟ پا پس کشیدم؟ کدام کار را نیمه کاره رها کرده ام؟ کدام قورباغه را قورت نداده ام؟ می دانستم دارم چه می کنم.
درسم را می دانستم. و نیازم را. می دانستم که باید سرِ کلاس استاد سلیمانی باشم تا استاد بگوید من به تو ایمان دارم. می دانستم که هزار جای دیگر ممکن بود و می شد که باشم، ولی حالا اینجایم. در این دانشگاه و این رشته و چه باید کرد؟ سازش. می جنگیدم؟ می توانستم سالِ بعد جای دیگری باشم؟ نمی خواستم. سر سوزنی می شناختم خودم را و یادم هم نرفته بود که آچو چطور ثبت نامم کرده بود توی سایت سنجش.
دوستانم را می دانستم. گروهی ساخته بودیم که رد خور نداشت! تن بودیم! همه سر نبودیم، یا پا یا دست! هرکدام یک چیز بودیم. کمکِ هم. یارِ هم. یاور هم. دوستِ هم. چهار سال تمام و بعدش، خودم را، خودمان را ساختیم.
تمام این سالها، چیزی را دوست داشتم، عُرضه و عشق کاری را در خودم می دیدم و تقریباً همه سرسری از آن می گذشتند و می گفتند داغی! آچو باورم کرد. کمکم کرد. دوره را گذراندم و شدم مربی. مربیِ قد و نیم قدها. شدم یک مربیِ مهدکودک.
گاهی فکر میکنم مگر بقیه ی دخترهای هم سن و سال من چه می کنند؟ چه کرده اند؟ چه تخم دو زرده ای کرده اند که در عالم هپروت نیستند و من هستم؟ دلم سوخت. دلم گرفت. هم اندازه ی عمری که از خدا گرفته ام، از خودم و زندگی ام می دانم و می فهمم، نه بیشتر، نه کمتر. این، محلِ مناقشه است؟
۹۳/۰۳/۰۵