سهمی از خوبی ات خواهم داشت...
بعضیها را میگذاری توی یک صندوق عالی با چفت و بست و قفل و کلید عالی، میگذاری توی گنجه، جای دور و کمتر در دسترس گنجه، میگذاری توی باغچه، زیر خاک پای بوتهی گلمحمدی، میگذاری در صندوق امانات یک بانک بزرگ و معتبر، میگذاری در یک سفینه و میفرستی به فضا.
احتیاط میکنی، مراقبت میکنی، نقشه میکشی، فکر و خیال میکنی، خواب راحت را فراموش میکنی و خوراک خوب را و تمام این زحمات را به جان میخری تا دست کسی به گنج تو نرسد. تا دست کسی به آن «بعضیها» نرسد.
دوست داری مال خودت باشند. دوست داری جای امنی باشند، بی گزند، بی ناچیزترین آسیب، بی کوچکترین مزاحم. دلت میخواهد راز وجود همچین موجودات خوبی، آن هم در این دنیای قهر با خوبها و خوبیها، منحصراً متعلق به تو باشد و بس.
بعد ناگهان میبینی چیزی مثل یک خط نور، مثل یک رایحه ی نجیب، مثل قطرههای شاد آب رود، دارد نشت میکند از درزهای صندوق عالی، از لابهلای در گنجه، از پای بوتهی گلمحمدی، از در یک بانک معتبر و بزرگ و از فضا، رو به تمام آدمها.
میفهمی که خوب بودن را نمیشود پنهان کرد مثل بوی نان با تنور هیزمی. که خوبها رسالت دارند برای دوست داشتن خیلی ها، بی پرسش از نام و ننگ.
این است که میروی مینشینی به زندگی و چای خوردن به امید اینکه راه «خوبها» باز هم سمت تو کج شود...