یا قدیم
یک وقت هایی آدم خنده اش می گیرد. یک وقت هایی هم گریه اش می گیرد بدجوری ، بدون آنکه بشود در آن لحظه انگشت گذاشت روی چیزی و گفت ، این است ، دلیل این حال عجیب این است .
گاهی آسمان بهاری شدن برای یک آدم خیلی ساده می شود . به سادگی قبول دو شاخ گل و گذاشتنشان توی یک استکان و تماشایشان با هزار فکر و خیال با ربط و بی ربط.
من سالها قصه بافته ام . از هر چیز کوچک و بزرگ قصه ساخته ام . همه چیز را به هم ربط داده ام ، بدون فکر کردن به آخر و عاقبت کار . شده ام یک کلاف سردرگم که هیچ چیز نمی شود با آن بافت! آرزوی دستی را دارم که تمام خیالها و قصه های اضافی را بچیند و ببرد از دل و ذهنم .
آرزوی دست هایت را دارم ...